کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

یکی از بستگان خدا :


شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا میکرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمترازارش بدهد صورتش را چسباند بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .در نگاهش چیزی موج میزد انگاری که با نگاهش نداشته هایش رو از خدا طلب میکرد .خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک کرد و رفت داخل مغازه بعد از چندی در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون امد کفشها را به پسرک داد پسرک با خوشحالی پرسید :شما خدا هستید ؟؟؟؟
نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم .
پسرک :اهان میدونستم که با خدا نسبتی دارید
نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبی جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 http://www.bia2ironi.blogsky.com

واقعا جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد