من آغاز یک تنهایی بودم.
اما ناگهان؛
تو آمدی.
از کجا بر قلبم نشستی؟ نمی دانم.
شاید از افق روشنایی.
چون کنار فرود تو هنوز غبارو ذرات متراکم نور غلتان بود.
دست مرا گرفتی و بردی.
مرا از میان اندیشه های هیچ
از میان تنهایی های بی پایان گذر دادی.
تا در وجود معلوم خود به خویش پیوندم دهی.
من دستم را با جسارت بر سراسر پیکر تنهایی خود کشیدم.
دیگر وجود تنهایم سرد نبود