غروبگان را به انتظار عبث نا ممکنها تا کی توان نشست که دیگر بار میروید دانه های عشق و دوستی در بطن و گوهره انسانیت بگشایید ؛ آری بگشایید دروازه های عشقتان را تا شکسته شود طلسم شبهای جادو آنگاه بروید خورشید از خراسگان زمین - افق های سرد و تهی را از برای دمیدن آفتاب بی همتا به نظاره منشینید بلکه با پای برهنه به استقبالش نائل آیید تا شیفتگان مهر و دوستی در پس شما قیام کنند آن دم رخنه تاریک جدایی را با نور مرهم توانید گذاشت به سالکان مانده در راه پناه دهید تا برگیرید بالهایی چون حوریان مینویی - گاه به هوش باید بود تا بیفکنیم افسار یکدلی را ، بر گردن شک و تردید تا از زخم شمشیر برهنه اش لحظه ها را برهانیم . آری ؛ چنین است