زندگی زودتر از آنچه که تصور می کنی به پایان می رسد .
عقربه های ساعت نوسان دارند وقتی انگشتان سرد فرشته روی پنجره نام خدا را نقاشی می کند.
هنوز وقتی صبح می شود کودک باطنمان می ترسد از شروع قصه بزرگسالی ... از فراموشی.
دوباره چشمهایمان از شادی برق می زند وقتی باران می بارد و چتر نداریم...
وقتی دستهایمان دوست دارند خیسی چمن را احساس کنند...
هربارکه هاله ماه گوشه نقاشی کودک را پر می کند ، فکر آلوده می شود از سختی ، از رنجامشب را آسوده بخواب ...