در خراب آباد دل بسی زیستم و با هر جام صبوحی او در صحنه زندگی مست شدم و مجنون نگاهش شدم .
اسیر کلامش شدم با نامش خود را تسلی دادم با یادش ماه و خورشید را به یکدیگر رساندم
اما او چون غزالی که از صیاد گریزان است همواره از یادم گریزان است
با چشمانم برایش کمند می افکنم اما این غزال بر باد سوار است و من نشسته برخاک .
او هم آغوش افلاک من هم جوار خار دربر دلدار .
در ساحل زیبای دلم کلبه ای ساختم حقیرانه و در ورای ذهنم حصاری ساختم تا دست تطاولگر زمانه یاد ش را از من به یغما نبرد .
در دالان های خیال شمعی برافروختم تا سیرت زیبایش بر من متجلی شود .
زورق گمگشته من در طوفان بی تو دوام نمی آورد .
بادبانهایش تکه پاره تنش شکسته است .
لیکن نمی خواهم تنها یادگارت هم در کشاکش ابرهای لجوج فراموشی فنا شود