در انتظار آمدنت بودم، تا مرا به سرزمین پاک دلت میهمانی کنی و دنیایم را با حجم
"بودنت"،
که اکنون همه دنیای من شده، پر نمایی !؟
چشم براهت بودم تا مهربانی، شور و عشقم را خرج چشمانت کنم!
منتظرت بودم!
تا بار دگر، دستهای مرا به معراج شانه هایت، ببری!
انتظار دیدارت، هنوز با من است! سخت و کشنده!!
اما تو دیگر نیامدی!!!!
تو شمعی هستی و عشق شعله هایت
آتشی که در باد و باران می سوزد
روشنایی تو در قلبم می درخشد
تا روز آخر
تو به سوی من آمدی مانند طلوع در میان شب
می درخشی درست مثل خورشید
ورای رویاهای من ، و در زندگی من