بمان
آمدنت را یادم نیست
بیصدا آمدی بی آنکه من بدانم
بی اجازه ماندی بی آنکه من بخواهم
اما اکنون ذره ذره ی وجودم ماندنت را تمنا میکند
مهمان نا خوانده ی قلبم بمان که ماندنت را سخت دوست دارم
بمان
برای باور من که لحظه لحظه ی زندگی خویش را با تو پیوند زده ام
بمان
که سخت دوستت دارم
برای متعهد بودن مهم نیست یه حلقه فلزی توی دستت باشه
مهم اینه یه حلقه از عشق دور قلبت باشه·
دلم می خواد عاشق باشد...
عقلم می خواهد عاقل باشد...
این میگوید زود باش!
آن میگوید دور باش!
احساسم این روزها دوشیفت کار می کند
و حقوقش را از من میگیرد :
اشک و ...
بی قراری...
بعضی وقتا فکر میکنی اگه عشقت نبود چکار میکردی.... اصلا قبل از اینکه عشقتون بوجود بیاد چطوری داشتی نفس میکشیدی......
چقدر خوبه که اون هست....
به دستات نگاه کن... فاصله بین انگشتای دستت واسه اینه که با انگشتای عشقت پر بشه.........
میخای داد بزنی و بگی عاشقی ولی به کی؟ اصلا میفهمن عشق رو؟ درکت میکنن یا شروع میکنن به نصیحت که این عشق نیست و........
یاد یه جمله افتادم که میگفت :
از بچگی بهم میگفتن دوست داشته باش.... الان که بزرگ شدم و یکی رو دوست دارم میگن فراموشش کن....!!!
نمیدونم چرا بدون اینکه درک درستی داشته باشن فقط محکوم میکنن ....
چه شتابی ست به راه نمیدانم ..........شاید شاید آن نقطه سراب چشم گرگان بیابان باشد.
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی دیگر نفسی برای کنار او ماندن نیست. شاید برگردی دیگر وجود نداشته باشد و این موضوع را همیشه پدر بزرگم یاد آوری میکرد که میگفت شانس یکبار درب منزل انسان را میزند اگر درب را برایش باز کردی پیشت میماند و اگر نه میرود درب همسایه بعدی را میزند .چه زود دیر میشود. اکنون که با توام مرحمتی کن فردا که شدک خاک چه سودای اشک ندامت راه رفتنی را باید رفت .
مچاله شده ام امروز در خودم با بوی سیگار و طعم تلخ چای مانده . . .
پنجره را باز نکن ، امروز دلم می خواهد غمگین باشم . . .