احساسم را نمی فروشم ؛ حتی به بالاترین بها !ولی .... آنگونه که بخواهم خرج می کنم ،برای آنهایی که لایق آن هستند ... !!
نام احساس آفرین گوش کن، میشنوی صدای زندگی را ؟صدایی که هر روز تکرار میشود ولی تکراری نیست ،گوش ها از شنیدنش خسته نمیشوند و دلها از دل بستنش هم .. اما تو که نزدیکم نباشینه دوست دارم بشنوم صدایش را و نه دل ببندم به آن تو چی؟جای خالی ام را در کنارت حس میکنی؟هنوز در تو، برای من، جای خالی باقیست؟یـــــا آن را پر کرده ای با مداد رنگی های دنیایت؟
به نام سراسر نور گفت منتهی به انتهــایمگفتم انتهای چه؟گفت انتهای بی پایان ، پایان بی انتهــا .. گـفت و رفـتمن ماندمو حرف های مبهمشمنظورش چه بود؟به انتهای کدامین راه ، کدامین جا رسیده بود؟ دوباره که دیدمش گفترسیدن به انتهــایش یعنی آغازآغاز دلـدادگی ،آغــاز عاشقی آغازش رسیدن به انتهاست ،نه انتهایی به معنای پایانبلکهانتهــای عشقــش ،تمــــام خوشبختــی ست..
آمدو زلزله در جان من انداخت و رفت و به یک تیر نگه کار مرا ساخت و رفتلحظه ای بیش نبود آمدن و رفتن اوچون شهابی به شب دیده ی من تاخت و رفتآن عزیزی که دل سبز مرا خشکانیددیه اش صاعقه ای بود که پرداخت و رفتخواستم مالک ملک دل خود باشم و لیکیک نفر بیرق خود در دلم افراخت و رفتدل بیچاره ی من در شب با زندگی اشآن چه را داشت به آن چشم سیه باخت و رفتکاش حال تن تبدار مرا می دانستآن که آتش به دل جنگلی انداخت و رفت
احساسم را نمی فروشم ؛ حتی به بالاترین بها !
ولی .... آنگونه که بخواهم خرج می کنم ،
برای آنهایی که لایق آن هستند ... !!
نام احساس آفرین
گوش کن، میشنوی صدای زندگی را ؟
صدایی که هر روز تکرار میشود ولی تکراری نیست ،
گوش ها از شنیدنش خسته نمیشوند و دلها از دل بستنش هم ..
اما تو که نزدیکم نباشی
نه دوست دارم بشنوم صدایش را و نه دل ببندم به آن
تو چی؟
جای خالی ام را در کنارت حس میکنی؟
هنوز در تو، برای من، جای خالی باقیست؟
یـــــا آن را پر کرده ای با مداد رنگی های دنیایت؟
به نام سراسر نور
گفت منتهی به انتهــایم
گفتم انتهای چه؟
گفت انتهای بی پایان ، پایان بی انتهــا ..
گـفت و رفـت
من ماندمو حرف های مبهمش
منظورش چه بود؟
به انتهای کدامین راه ، کدامین جا رسیده بود؟
دوباره که دیدمش گفت
رسیدن به انتهــایش یعنی آغاز
آغاز دلـدادگی ،آغــاز عاشقی
آغازش رسیدن به انتهاست ،نه انتهایی به معنای پایان
بلکه
انتهــای عشقــش ،تمــــام خوشبختــی ست..
آمدو زلزله در جان من انداخت و رفت
و به یک تیر نگه کار مرا ساخت و رفت
لحظه ای بیش نبود آمدن و رفتن او
چون شهابی به شب دیده ی من تاخت و رفت
آن عزیزی که دل سبز مرا خشکانید
دیه اش صاعقه ای بود که پرداخت و رفت
خواستم مالک ملک دل خود باشم و لیک
یک نفر بیرق خود در دلم افراخت و رفت
دل بیچاره ی من در شب با زندگی اش
آن چه را داشت به آن چشم سیه باخت و رفت
کاش حال تن تبدار مرا می دانست
آن که آتش به دل جنگلی انداخت و رفت