کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

مرد آهنگر...شیوانا

 

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد .

 زن خانه وقتیبسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی ازهمسرش و گفت:

" ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان

شود.

وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جایاینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگربا این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها

او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما

این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم .

ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمردو اهل معرفت بودند!

 

 "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها

را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

 

"شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:

راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

 

 

استاد تقلبی شیوانا


 
روزی برای شیوانا خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیواناست و درس معرفت را او به شیوانا آموخته است
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و بگویید خوشحالم به همسایگی ما آمده است همچنین به استاد بگویید تعدادی از شاگردان جدیدم را برایش می فرستم تا در محضر او کسب فیض کنند و درس معرفت را مستقیما از استاد بزرگ بگیرند . "
سپس شیوانا چند تن از شاگردان جدید را به محضر استاد تقلبی فرستاد . استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیوانا به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند . سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملی راه رفتن روی آب رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیوانا بود .
در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیوانا و مریدانش به لب رودخانه آمدند . شیوانا بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد و به سوی رودخانه رفت و همراه مریدانش از روی آب گذشت و آن سوی رود در کرانه ایستاد . شاگردان استاد تقلبی نیز یکی یکی از استاد رخصت گرفتند و به دنبال مریدان شیوانا روی آب راه رفتند و به آن سوی رودخانه رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید . 

 او هم پس از آخرین شاگرد وارد رودخانه شد اما بلافاصله در آب فرو رفت و جریان رودخانه او را با خود برد و شاگردان هر چه تلاش کردند نتوانستند استاد تقلبی را نجات دهند .  


یکی از مریدان از شیوانا پرسید : اگر او تقلبی بود پس چرا درس ها به درستی منتقل شده بود و شاگردانش توانستند از آب رد شوند ؟!  


شیوانا پاسخ داد : " اصول معرفت مستقل از عارف کار می کند و این عارف است که باید سعی کند تا خودش را به معرفت برساند و دل به معرفت بسپارد . استاد تقلبی گمان می کرد جذابیت درس های شیوانا در خود شیواناست و همین باعث شکستش شد . حال آنکه به خاطر جذابیت مباحث معرفتی است که شیوانا دلنشین شده است . استادی که تفاوت این دو را نمی فهمد تقلبی است 

 

شیوانا در عروسی

روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.

عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"

ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!

سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!

شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند. 

 

چند درس زندگی از یک پروفسور فلسفه

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: "حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

علت درازی عمرانسان

خدای حق تعالی، هنگام خلقت الاغ، به او در باره شرایط زندگی اش بر روی این زمین خاکی چنین فرمود:
- ای الاغ بی شعور و نفهم گوش دراز! تو باید بی وقفه و بی استراحت، از طلوع آفتاب تا غروب خورشید، کار کنی و بار بکشی، زحمت بکشی و حمالی کنی، آن چنان که از شدت کار شر و شر عرق بریزی و همیشه پشت و پهلویت زخمی از سیخونک صاحبت باشد، با شلاق تا می خوری کتکت بزند و هین و هش ات بگوید و  سیخ توی پک و پهلویت فرو کند.  هم چنین  به خریت مشهور خواهی شد و بهره ای از هوش و ذکاوت نخواهی داشت، و پنجاه سال هم حق حیات بر روی زمین خاکی پر از آلودگی و کثافت و درد و رنج و شکنجه خواهی داشت.
الاغ وقتی از شرایط جهنمی زندگی اش بر روی زمین خاکی با خبر شد، شروع به گریه و زاری کرد و با عجز و لابه و التماس گفت:
- سرورم، روی حرف شما که نمی شود حرفی زد و در امر شما نمی شود چون و چرا کرد. امر امر شماست، پروردگارا! بنابراین سر تسلیم و رضا در مقابل اوامر شما فرود می آورم و تمام آن چه را که فرمودید از جان و دل می پذیرم و به عنوان الاغ، در مقام خریت، به دنیا می روم و بر روی زمین خاکی آن طور که مقدر فرمودید روزگار می گذرانم، اما، پروردارا! انصاف هم خوب چیزی است، پنجاه سال رنج و عذاب کشیدن و توی آن جهنم دره با شکنجه و رنج عمری به این درازی را سپری کردن  کار خیلی ساده ای نیست، سرورم. و من طاقت تحملش را ندارم. بنابراین عاجزانه التماس و مذبوجانه تمنا می کنم، و قسمت می دهم ترا به جان اشرف مخلوقاتت - که خیلی بیشتر از تمام موجودات دیگرت دوستش داری و خاطر عزیزش را خیلی می خواهی - که به این حقیر سراپا تقصیر بدبخت زبان بسته، فقط بیست سال عمر عطاکن و سی سال بقیه اش را به بزرگواری و کرامت خودت به یک موجود دیگر- به هر که خودش می خواهد یا خودت صلاح می دانی -  ببخش.
خداوند حق تعالی هم وقتی عجز و لابه الاغ را دید دلش به رحم آمد و به حال او سوخت، و با خواهش عاجزانه اش موافقت کرد.
بعد، خداوند حق تعالی سگ را خلق کرد و هنگام آفربنشش به او چنین فرمود:
- ای سگ!  مقدر تو چنین است که دردنیا طوری زندگی کنی که مشهور به زندگی سگی شود. و از کله سحر تا نصفه  های شب باید سگدو بزنی و به انسان بزرگوار - این اشرف مخلوقات من  و این گل سر سبد آفرینش -  خدمت کنی. از اموال و زندگی اش مراقبت و مواظبت کنی. خدمت گزار او و فرزندانش باشی . خوراکت تکه ای استخوان خواهد بود و از همه توسری خواهی خورد، دشنام خواهی شنید، و جز اردنگ و لگد و چوب و چماق چیزی نصیبت نخواهد شد. و تو بیست و پنج سال آزگار در قالب سگ عمر خواهی کرد و رنج خواهی کشید و کتک خواهی خورد.
سگ با عجز و لابه فراوان و عزو چز بسیار چنین نالید:
- بیست و پنج سال خیلی زیاد است، سرورم! من طاقت این همه سگ دو زدن و توسری خوردن را ندارم. تو را جان اشرف مخلوقاتت به من رحم کن و یک کمی تخفیف بده و اگر مقدورت هست عمرت من را بکن ده سال، و پانزده سال بقیه اش را ببخش به هر کسی که خواستارش است یا خودت صلاح می دانی.
خداوند باریتعالی هم  وقتی گوش های آویزان سگ و دم او را که لای پاهایش گرفته بود ، دید، دلش به حال سگ سوخت و با تقاضای عاجزانه او برای کاهش عمرش موافقت کرد. 


بعد نوبت به خلقت بوزینه رسید و حداوند حق تعالی به او در هنگام خلقتش چنین فرمود:
- ای بوزبنه! تو در دنیا خاکی بیست سال عمر خواهی کرد و در این مدت محکومی به این که از این شاخه به آن شاخه بپری، و مردم را با دلقک بازی های خود بخندانی، و مسخره خاص و عام، و اسباب تفریح و سرگرمی کوچک و بزرگ باشی. 


بوزینه با عجز و لابه فراوان چنین نالید:
- به دیده منت، سرورم! بالای حرف شما حرف زدن بی ادبی است، و نه آوردن در برابر اوامر شما گستاخی و وقاحت است، ولی آخر چرا بیست سال!؟ فکر نمی فرمایید کمی زیاد باشد و فرا تر از حد طاقت و تحمل من؟ آخر من طاقت تحمل این همه مشقت و مذلت و حقارت را ندارم. اگر ممکن است تفقدی به حال من بدبخت بفرمایید و الطاف بیکرانتان را شامل حالم فرموده، از سر کرامت و بزرگواری، از عمر من هم مثل عمر سگ ده سال کم فرمایید و به هر کسی که خواستارش است یا خودتان صلاح می دانید عطا فرمایید.
پروردگار باریتعابی هم وقتی گردن کج و قیافه زار و نزار بوزینه را دید دلش به حال او سوخت و با تمنای عاجزانه او موافقت فرمود.
تا این که شد نوبت خلقت آدم. خداوند حق تعالی هنگام خلقت آدم به او چنین فرمود:
- ای آدم عزیز و گرامی! تو در  زمین اشرف مخلوقات و گل سر سبد آفرینش خواهی بود، و با هوش سرشار و قریحه و استعداد لایزال و نیروی اندیشه و معرفت بی زوالت بر تمام مخلوقات دیگر من حکومت خواهی کرد و  چرخ جهان را آن گونه که دلخواهت است  خواهی  چرخاند و بنای گیتی را مطابق خواست و میل خودت خواهی ساخت. تو تنها موجود صاخب عقل و خرد در جهان خواهی بود و جانشین من در زمین خواهی شد و تو هم بیست سال مهلت زیستن بر زمین خواهی داشت.
 

آدم با عجز و لابه فراوان و عز و چز بسیار، با لحنی سرشار از تمنا و التماس چنین گفت:
- ولی سرورم این که خیلی کم است!!!... من کارهای زیادی در جهان و آرزوهای بسیاری برای برآورده شدن دارم، آرزوهایی بس بلند پروازانه و دور و دراز، که با این فرصت ناچیز به هیچ کدام از آن ها نخواهم رسید. بیست سال عمر خیلی کمی است. چشم به هم بگذارم تمام شده و من هنوز یک در صد از کارهایی که قصد انجام دادنشان را دارم انجام نداده ام. رحم و شفقتی کن ، و تفقد و کرامتی، و آن سی سالی را که الاغ نخواست و آن بیست و پنج سالی را که سگ و بوزینه نخواستند، اگر مقدورت    است و صلاح می بینی، به من مرحمت کن که به شدت نیازمند این فرصت هستم .  

خداوند حق تعالی هم دلش به حال اشرف مخلوقات و گل سرسبد خلقتش به رحم آمد و با تمنای عاجزانه اش موافقت کرد. 


به این ترتیب چنین مقدر شد که بشر، بیست سال نخست عمرش را به عنوان آدم، بر روی زمین خاکی زندگی کند، سپس، سی سال مثل الاغ خر حمالی  کند و بی وقفه کار کند و الاغ وار بار سنگین زندگی را بر پشتش بکشد. پس آنگاه پانزده سال تمام مثل سگ، سگ دو یزند و زندگی سگی داشته باشد و حافظ مال و اموال میراث خواران باشد. در پایان هم ،وقتی دیگر پیر و از کار افتاده شد، ده سال آزگار مثل بوزینه از  این شاخه به آن شاخه بپرد و از خانه این دختر، به خانه آن پسر حواله داده بشود، و نوه ها و نتیجه ها به او بخندند، و اسباب ریشخند و مسخره خاص و عام، و آلت ملعبه کوچک و بزرگ شود. 


چنین شد که عمر آدم  - طبق خواهش عاجزانه خودش - به این درازی شد و او با حرص و ولع تمام، آن چه را الاغ و سگ و بوزینه نخواستند، مصرانه خواست و با پررویی تمام - که ذاتی و جبلی اش بود - از آن خود ساخت.