کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

شادبودن هنر است

 
شادبودن هنر است،  
 
 
بشکفد بارِدگر لالهء رنگین مُراد،  
 
 
غنچهء سرخِ فروبستهء دل باز شود،  
 
 
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز،  
 
 
روزگارِ که به سر آمده آغاز شود،  
 
 
روزگارِ دگری است،  
 
 
و بهارانِ دگر،  
 
 
شادبودن هنر است،  
 
 
شادکردن هنرِ والاتر!  
 
 
لیک هرگز، نپسندیم به خویش،  
 
 
که چون یک شکلک بیجان شب و روز،  
 
 
بیخبر از همه خندان باشیم،  
 
 
بیغمی عیبِ بزرگیست،  
 
 
که دور از ما باد!  
 
 
کاشکی آیینه یی بود،  
 
 
درونبین که در او،  
 
 
خویش را میدیدیم،  
 
 
آنچه پنهان بود، آیینه ها میدیدیم،  
 
 
میشدیم آگه از آن،  
 
 
نیرویِ پاکیزه نهاد،  
 
 
که به ما،  
 
 
زیستن آموزد و جاویدشدن،  
 
 
پیکِ پیروزی و امید شدن، 
 
 
شادبودن هنر است،  
 
 
گر به شادیِ تو دلهای دگر باشد شاد،  
 
 
زندگی صحنهء یکتای هنرمندیِ ماست،  
 
 
هرکسی نغمهء خود خواند و از صحنه رود،  
 
 
صحنه پیوسته به جاست،  
 
 
خُرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد  
 
 
 

12خدای یونان رابشناسید

1 - زئوس Zeus


زئوس رئیس خدایان یونان، خدای آسمان و رعد و برق، کسی که دیگر خدایان

از نسل او بودند.

وی بخاطر رفتارهایی که با فرزندان و همسران خود داشته است نزد زنان بدنام است.

در آثار هنری زئوس را به عنوان یک مرد ریشو و پیر به تصویر کشیده اند.

2- هرا Hera

هرا ملکه خدایان و الهه ازدواج، همسر و خواهر زئوس بود!

در اساطیر وی را زیباترین خدایان نامیده اند حتی زیباتر از افرودیت.

3- افرودیت Aphrodite

الهه عشق و زیبایی. کبوتر، پرنده، سیب، زنبور عسل، قو نمادهای وی هستند

افرودیت بخاطر تمایلات شهوانی زیاد بخصوص به برادرش آرس، در اساطیر یونان

شناخته شده است. کما اینکه نام یکی از داروهای مقوی جنسی از نام وی گرفته

شده است (aphrodisiac).

4- پوسایدون Poseidon

پوسایدون خدای دریا، زلزله و اسب است.

نیزه سه شاخه و گاو نر نمادهای وی می باشند

5 - هرمس Hermes


هرمس خدای بازرگانی و تجارت، دزدی، سخنوری است.

سمبل وی نیز عصای چاووش

(عصایی با دو مار دور آن) است.

همگان وی را با صندل های بالدار که به وی قدرت پرواز می داد می شناسند. 

 

6 - آپولو Apollo

آپولو، جوانترین فرزند زئوس و برادر دوقلوی آرتمیس بود.

او خدای آفتاب و زیبایی، شعر و موسیقی، نور است.

7- دیونیسوس Dionysus


دیونیسوس به عنوان رب النوع شراب و باده شناخته می شود.

8- آرتمیس Artemis

آرتمیس الهه ماه و شکار (تیراندازی) و بکارت است

. او را به عنوان یک زن تا ابد جوان و زیبا که حافظ

محیط وحش و زندگی طبیعی در مقابل زندگی شهری است می شناسند.

9- Hephaestus

وی را خدای آتش و فلز کاری می دانند

. Hephaestus فرزند زدوس و هرا (Hera) بود که فلج بدنیا آمد.

پدر و مادر او را طرد کردند و از کوه المپ (محل زندگی خدایان) بیرون راندند.

بعدها زمانی که وی به اقتداری رسید و توانست مرتبه خدایی خود را باز ستاند

به کوه المپ برگشت.

10- دیمیتر Demeter

دیمیتر الهه کشاورزی، حاصلخیزی و باروری زمین

همچنین زندگی پس از مرگ است.

یونیان باستان عطسه را به دیمیتر نسبت می دهند.

همانند ایرانیان آنها نیز این باور خرافی را دارند

که اگر در حین انجام کاری عطسه کردید،

بهتر است دست از آن کار بکشید

یا به عبارتی “صبر آمد” با این تفاوت که آنها اعتقاد دارند

این جمله از طرف خداوند دیمیتر وحی می شود.

11 - آرس Ares

آرس در میان خدایان به خدای دیوانه شهرت دارد.

وی را خدای وحشیگری در جنگ می نامند.

او اغلب با نیزه و زره و عقاب و یا جغد به تصویر کشیده میشود.

12 - آتنا Athena

آتنا یکی از محبوب ترین خدایان یونان بود.

او را الهه عقل، عدالت و زیبایی می نامند. وی فرزند همسر اول زئوس بود.

چگونه همسرتان رامثل موم نرم کنید؟!؟

 

شاید این کار، مثل موم‌ نرم کردن شوهران ، آرزوی خیلی از خانم‌ها باشد،  

 

اما آرزوی محالی نیست و   رموز ساده‌ای دارد.  

 

 شاید   این کار، مثل موم‌ نرم کردن شوهران ،  

 

آرزوی خیلی از خانم‌ها باشد، اما   آرزوی محالی نیست  

 

و رموز ساده‌ای دارد. برای این کار به چند توصیه‌ عمل   کنید:   

 

ـ شنونده خوبی باشید. 

 

ـ او را نصیحت نکنید، بویژه در حضور دیگران. 

 

ـ شوهر خود را با دیگری مقایسه نکنید، از او ایراد نگیرید و تحقیرش نکنید. 

 

ـ چارچوب فکری و ذهنی شوهر خود را بشناسید و او را آنچنان که هست درک کنید. 

 

ـ نسبت به وضعیت روحی شوهرتان دقیق و حساس باشید. 

 

ـ در مورد مسائل مورد علاقه همسرتان اطلاعات کسب کنید و به آن احترام بگذارید. 

 

ـ زمینه‌های حرکت او را فراهم کرده و مانع رشد او نشوید. 

 

ـ زبان نگاه را بیاموزید و ارتباط‌های غیرکلامی با همسر خویش را بیشتر کنید. 

 

ـ توقعات و انتظاراتی که از او دارید را محترمانه برایش بیان کنید  

 

و از او نیز چنین   بخواهید. 

 

هر روز بهانه‌ای برای ایجاد نشاط و شادابی در خانه پیدا کنید. 

 

ـ انصاف داشته باشید و صادقانه همه‌چیز را از نگاه طرف مقابل ببینید.  

 

ـ بهترین راه موفقیت در بحث، اجتناب از آن است. 

 

ـ هنگام ناراحتی او از وی انتقاد، گله و شکایت نکرده و او را محکوم نکنید. 

 

ـ در جهت تامین نظر وی طوری دوستانه صحبت کنید تا احساس امنیت درونی کند. 

 

ـ به جای احساساتی شدن آرام باشید و از تندی و اشک ریختن بپرهیزید. 

 

ـ موقعیت خود را تغییر داده و مشکلات را در زمان و مکان بهتری مطرح کنید. 

 

ـ عقاید خویش را تحمیل نکرده و با آرامش و صداقت بگویید، در قلب شما چه می‌گذرد. 

 

ـ همچنان که دوست دارید از شما گذشت کنند، خود نیز بخشش داشته باشید. 

 

ـ در مقابل رفتار تند شوهرتان، شکیبا و بردبار باشید.  

 

 

(این یکی از توانایی‌های   خاص زنان است) 

 

ـ بر وی منت نگذارید و زحمات و ایثارهای خود را در زندگی به رخ او نکشید. 
 

بدون ترس

مجله آمریکایی «نیوزویک» در شماره جدید خود مطلبی را به پزشک متخصص مغز و اعصاب اختصاص داده است که به گفته خودش، هفت روز «زندگی‌ای با هوش غیرانسان» را تجربه کرده است، تجربه ای که وی آن را حسی شیرین و «آن جهانی» می داند. وی از دنیایی سخن می گوید که اتحاد اساس آن است و آن قدر زیباست که «پنج ثانیه اش ارزش عمری انتظار را دارد.»

دکتر «ایبِن الکساندر» که تجربه خود از مرگ و نیستی را در مطلب ویژه مجله «نیوزویک» به رشته تحریر در آورده، می‌نویسد:

به عنوان یک جراح مغز هیچگاه به پدیده تجربه‌های جهان پس از مرگ و چنین مقولاتی باور نداشتم.پدرم هم مانند خود من جراح مغز و اعصاب بود و من نیز به تبعیت از او راه خود را در دنیای علم پی گرفتم و جراح مغز شدم و در دانشگاه های زیادی از جمله «دانشگاه هاروارد» به تدریس این شاخه از علم پزشکی پرداختم. بنابراین، ‌کاملاً می دانم در مغز آدم‌هایی که ادعا می کنند آن جهان را تجربه کرده‌اند چه می‌گذرد.

مغز آدمی از مکانیسم اعجاب آور و در عین حال فوق العاده ظریفی برخوردار است، کافیست اندکی از اکسیژن دریافتی مغز بکاهید تا واکنش نشان دهد. با چنین اوصافی، برایم جای تعجب چندانی نداشت که آدم‌هایی را ببینم که بعد از گذران دوره درمانی پس از آسیب‌های جدی و بازیابی هوشیاری خود، از تجربه‌های شگفتشان افسانه‌سرایی‌ها کنند. اما هرچه می‌گفتند هرگز بدان معنا نبود که چنین بیمارانی در دنیای واقعی به جایی سفر کرده باشند. مورد من نیز از دو جهت با تجربه همه این بیماران متفاوت بود؛
اول اینکه بخش کورتکس مغز من به طور کامل از کار افتاده بود و دوم اینکه در تمام مدت اغما نشانه‌های حیاتی من تحت نظارت دقیق پزشکان قرار داشت و پیوسته ثبت می‌شد.

این را هم بگویم که پیش از این‌ها، تعریفی که از خودم داشتم یک مسیحی معتقد بود که چندان هم عامل به فرائض دینی نیست. با این وجود از کسانی که علاقه‌مند بودند عیسی مسیح را موجودی فراتر از یک آدم خوب معمولی به حساب آورند هم کینه‌ای به دل نداشتم. حرف آنهایی را می‌فهمیدم که دوست داشتند باور کنند که بالاخره یک جایی در این دنیا خدایی هم هست و در دلم بهشان غبطه می‌خوردم که این ایمان بدون شبهه چه آرامشی را برایشان به ارمغان آورده.
با این همه، به عنوان یک دانشمند می‌دانستم که خودم نباید چنین باورهایی داشته باشم.

اوضاع بدین منوال بود تا اینکه سال ۲۰۰۸ رسید و در حالی که بخش «نئوکورتکس» مغزم از کار افتاده بود، هفت روزی را در حالت اغما به سر بردم. در غیبت یک نئوکورتکس فعال، چیزی را تجربه کردم که موجب شد باور کنم که برای وجود هوشیاری پس از مرگ هم دلیل علمی وجود دارد. همینجا بگویم چون می‌دانم شکاکیون چه نظری راجع به چنین حرف‌هایی دارند، داستانم را با منطق و زبان علمی «یک دانشمند» بازگو خواهم کرد، یعنی همان چیزی که هستم.

اوایل صبح خیلی زود، حدود چهار سال پیش با یک سردرد شدید از خواب بیدار شدم. تنها به فاصله چند ساعت، کورتکس مغزم کاملا از کار افتاد. کورتکس بخشی است که کنترل اندیشه ها و احساسات ما را برعهده دارد و باعث تمایز ما از دیگر جانداران است. پزشکان بیمارستان عمومی «لینچبرگ» در ایالت ویرجینیا، که دست برقضا خودم هم آنجا به عنوان جراح مغز و اعصاب کار می‌کردم، به این نتیجه رسیدند که دچار نوعی مننژیت نادر شده‌ام که بیشتر در نوزادان دیده می‌شود. باکتری «ای کولی» افتاده بود به جان مایع مغزی نخاعم و ذره ذره مغزم را می‌خورد.

آن روز صبح، وقتی به اتاق اورژانس رفتم، اوضاعم آنقدر بد بود که امید چندانی به بهبود و ادامه زندگیم در قالب چیزی فراتر از یک گیاه وجود نداشت. مدتی زیادی نگذشت که همان روزنه امید هم از دست رفت.
هفت روز در اغمای کامل بودم، بدنم به هیچ محرکی پاسخ نمی داد و فعالیت‌های عالی مغزم کلاً مختل شده بود.

در چنین شرایطی هیچ توجیه علمی‌ای برای این حقیقت وجود ندارد که در حالی که بدنم در اغما کامل به سر می‌برد، ذهنم، هوشیاریم، خود خویشتنم، حی و حاضر بود. نورون‌های کورتکس مغزم به واسطه حمله باکتریایی فلج شده بودند، اما نوعی هوشیاری و معرفت ورای ظرفیت‌های مغزی مرا به بُعد دیگری از این کائنات برد، بُعدی که حتی خوابش را هم هرگز ندیده بودم و هیچگاه در زمره باورمندانش نیز قرار نداشتم.

باری، ماه‌ها سپری شد تا بتوانم برای خودم هضم کنم که چه بر من گذشت. سوای غیرممکن بودن وجود هرگونه هوشیاری در شرایطی که داشتم، چیزهایی که آن موقع تجربه کرده بودم برای خودم هم به هیچ وجه توجیه پذیر نبود:
اول، یک جایی در میان ابرها بودم. ابرهایی بزرگ و پُف کرده به رنگ صورتی و سفید که در مقابل آسمان «آبی تیره» تضاد مشهودی ساخته بود.بالاتر از ابرها -بی نهایت بالاتر- دسته دسته موجوداتی شفاف و نورانی در آسمان این طرف و آن طرف می‌رفتند و خطوط ممتدی را دنبال خود در فضا بر جا می‌گذاشتند. پرنده بودند یا فرشته؟ نمی‌دانم. بعدها که برای توصیف این موجودات دنبال واژه مناسب می‌گشتم این دو کلمه به ذهنم رسید، اما هیچ یک از این دو حق مطلب را درباره این موجودات اثیری ادا نمی‌کند که اساساً از هر آنچه در این کره خاکی می‌شناسم تفاوت داشتند، چیزهایی بودند پیشرفته‌تر و متعالی‌تر.در دنیایی که بودم، دیدن و شنیدن دو مقوله جدا از هم نبود. انگار که نمی‌شد چیزی را ببینی یا بشنوی و به بخشی از آن بدل نشوی. هرچه که بود متفاوت بود و در عین حال بخشی از چیزهای دیگر، مثل طرح های درهم تنیده فرش های ایرانی...یا نقوش بال یک پروانه.

اما از این همه شگفت‌آورتر، وجود «فردی« بود که مرا همراهی می کرد؛ یک زن.
جوان بود و جزئیات ظاهری او را به طور دقیق به یاد دارم. گونه‌هایی برجسته و چشمانی به رنگ آبی لاجوردی داشت و دو رشته گیسوان طلایی- قهوه‌ایش در دو طرف صورت، چهره زیبایش را قاب گرفته بود. بار اول که او را دیدم روی یک سطح ظریف و نقش دار حرکت می‌کردیم که بعد از لحظه ای فهمیدم بال یک پروانه بود. میلیون‌ها پروانه دورمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجی که ساخته بودند به جنگلزارهای پایین سرازیر می‌شدند و مجدد به بالا و دور ما اوج می‌گرفتند. انگار که رودی از زندگی و رنگ در هوا جریان داشت. لباس زن ساده بود، مثل یک کشاورز. اما رنگ‌هایش همان ویژگی درخشان، تأثیرگذار و سرشار از زندگی‌ای را داشت که در دیگر چیزهای حاضر در آن مکان به چشم می‌خورد.زن به من نگاهی انداخت، جوری که می گویم تنها پنج ثانیه از آن نگاه ارزش تمام زندگی تا آن لحظه را دارد و هر چه قبل از آن به سرتان آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد. نگاهش عاشقانه نبود. دوستانه هم نبود. نگاهی بود که ورای تمامی اینها بود و فرای همه مراحل عشقی که این پایین در زمین شناخته‌ایم. چیزی برتر بود که همه انواع دیگر عشق را درونش داشت ولیکن از همه آنها بزرگتر بود.

زن بدون اینکه واژه‌ای بر زبان آورد با من حرف زد. پیامش مثل نسیمی به درونم نفوذ کرد و همانجا در دم فهمیدم که همان است. فهمیدم دنیای دور و برمان نه رویا است و نه گذرا و بی‌اساس است، بلکه حقیقی است.

پیامی که از زن گرفتم سه بخش داشت، که اگر بنا باشد به زبان زمینی ترجمه‌اش کنم، چیزی شبیه به این خواهد شد:
«بسیار معشوقی و نازنین، تا همیشه.»

«هیچ ترسی نداری.»

«هیچ اشتباهی مرتکب نخواهی شد.»


فیزیک نوین می‌گوید که جهان پیرامون ما یکپارچه است.