کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

داستان عشق

 

My Wife Navaz Called,

 

'How Long Will You Be With That Newspaper?

 

Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?

 

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

 

Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

 

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

 

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

 

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود

In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

 

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

 

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

 

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

 

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful

Of This Curd Rice?

 

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

 

Just For Dad's Sake, Dear'.

Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

 

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

 

'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

 

But, U should....' Ava Hesitated.

 

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

 

'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'

 

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم

 

Now I Became A Bit Anxious.

'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

 

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

 

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'

 

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

 

 

'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.

Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

 

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

 

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

 

 

I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

 

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم

After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

 

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

 

All Our Attention Was On Her.

'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!'

 

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

 

Was Her Demand..

'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?

Impossible!'

'Never in Our Family!'

My Mother Rasped.

'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!'

 

تقاضای او همین بود.

 

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه

'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.'

 

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

 

'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?'

 

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

 

I Tried To Plead With Her.

'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.

 

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

 

Ava Was in Tears.

'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.

 

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

 

It Was Time For Me To Call The Shots.

'Our Promise Must Be Kept.'

 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش

'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife.

 

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

 

'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.

 

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

 

Ava, UR wish Will B Fulfilled.'

 

آوا، آرزوی تو برآورده میشه

 

With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

 

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

 

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.

It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..

She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

 

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

 

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,

'Ava, Please Wait For Me!'

 

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

 

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.

'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.

 

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه

 

 

'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'

Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,

And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.

 

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

 

He is Suffering From... Leukemia'.

She Paused To Muffle Her Sobs.

'Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.

He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.

 

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده

 

He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.

 

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن

 

Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.

But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!

 

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

 

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'

 

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین

 

I Stood Transfixed And Then, I Wept.

'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........

 

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی

 

 

"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms

But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"

 

 

 

Think About This

 

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

 

جملات انرژی بخش

معیار واقعی بودن تصمیم ان است که دست به عمل بزنیم

 انتونی رابینز

 

 

اجازه نده ترس تو را فلج سازد

 مارک فیشر

 

 

افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند

 مارک فیشر

 

 

منشا همه بیماریها در فکر است>

ژوزف مورفی

 

 

رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است

 انتونی رابینز

 

 

چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد امد

ژوزف مورفی

 

 

افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط ازارشان دهد

مارک فیشر

 

 

افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند

مارک فیشر

 

 

اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکند.

 انتونی رابیتز

 

 

هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند تخیلات پیروز میشوند.>

 مارک فیشر

 

 

وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد.

انتونی رابینز

 

 

ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم.

 ژوزف مورفی  

 

هر کس از قدرت انتخاب برخوردار است پس سلامتی و شادی را انتخاب کنید.

 ژوزف مورفی

 

 

قانون زندگی , قانون باور است.

 ژوزف مورفی

 

 

اعتقادات ما اعمال افکار و احساسات ما را شکل میدهد

انتونی رابینز

 

 

با هر تصمیمی تغییری تازه در زندگی اغاز میکنید.

انتونی رابینز

 

 

برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی سپس با اشتیاق شروع کنی.

 مارک فیشر

 

 

اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید.

 مارک فیشر

 

 

نبوغ در سادگی نهفته است

مونزارت

 

 

این روشنی هدف است که به شما نیرو میبخشد

 انتونی رابینز

 

 

در زندگی شکست وجود ندارد بلکه فقط نتیجه موجود است

 انتونی رابینز

 

 

تمام کسانی که ثروتمند شده اند باور داشته اند که میتوانند ثروتمند شوند.

 مارک فیشر

 

 

باور به طور خود بخود به اجرا در میاید

 ژوزف مورفی

 

 

نه موفقیت و نه شکست یک شبه ایجاد نمیشود.

 انتونی رابینز

 

 

به ضمیر باطن خود به صورت یک هوش زنده و یک یار موافق بنگرید

 ژوزف مورفی

 

 

ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند.

 مارک فیشر

 

 

زندگی دقیقا به ما ان چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم

 مارک فیشر

 

 

نباید مطالب غلطی که از گذشته در ذهن ما برنامه ریزی شده اند حال و اینده ما را تباه کنند 

 انتونی رابینز

 

لیلی ...

خدا مشتی خاک را بر گرفت.
می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد.
اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!

لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت.

دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را خورد ،
اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.

در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.

آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...

خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است

شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.

خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.

خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن

خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است

شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...

و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر




چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.

لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.

لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد،

مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.

خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...

خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.

خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.

عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد.

خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.

سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.

لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.

خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.

مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید.

مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.

لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.

خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.

لیلی اما می ترسید،

لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.

خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.

لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.

لیلی! زندگی کن

اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟


چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.

لیلی به قصه اش برگشت.

این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

20 خرافه عجیب!!

 

 

  

در این مطلب می‌خواهیم 20 خرافه عجیب از اقوام مختلف را برای شما معرفی کنیم...

1.

شماره 13

بله این فقط یک شماره است. همان شماره ای که مردم را یاد جمعه سیزدهم می‌اندازد. اعتقاد به نحسی این عدد تا بدانجاست که بعضی از فرودگاهها در روز سیزدهم کار را تعطیل کرده و هیچ پروازی ندارند. بعضی از هتلها هم بدون طبقه سیزدهم هستند.

من همیشه گفته ام ریشه این خرافه به یهودا حواری عیسی مسیح برمی‌گردد. حواری ناخلفی که سیزدهمین فردی بود که در شام آخر سر میز نشست. پس به نظرم من خرافه و اعتقاد عقلانی این است که از دوستان و مریدان بد بترسیم.

 

 

2.

گذاشتن یک عدد میوه بلوط پشت پنجره بلا را دور نگه می‌دارد.

 

 

3.

قبل از استفاده کردن از چوب بیس بال جدیدتان که تازه خریده اید رویش آب دهان بندازید تا برایتان خوش شانسی بیاورد!

* در بهار 2009، دبیرستان‌های سراسر کشور از ترس آنفلونزای خوکی ورزشکاران را از دست دادن بعد از مسابقه منع می‌کردند. و ما به خوبی می‌دانیم که این ممنوعیت بر «تف نکردن روی چوب‌های بیسبال» هم دلالت داشت.

 

 

4

برای کامل بودن و نوشتن این مقاله من حتما باید در مورد پروانه‌هاهم چیزهای زیادی بگویم....

حضور پیش از موقع و نابهنگام پروانه‌ها بر آب وهوای خوب دلالت دارد.

اگر رنگ اولین پروانه زرد باشد، هوا آفتابی است.

اگر رنگ اولین پروانه سفید باشد، تابستانی بارانی خواهیم داشت.

اگر رنگ اولین پروانه سفید باشد، یک نفر خواهد مرد.

اگر رنگ اولین پروانه قرمز باشد، شما صحیح و سالم خواهی بود.

اگر یک پروانه سفید بیاید، یعنی تابستان به زودی خواهد آمد.

اگر یک پروانه سفید از سمت جنوب غربی به سویتان پرواز کرد، یعنی باید منتظر بارش باران باشید.

اگر پروانه‌ها در قسمت زیرین شاخه درختان یا در و پنجره آویزان شده باشند، یعنی احتمال ریزش باران وجود دارد.

اگر در قسمت بالایی شاخه‌های کوچک نشسته باشند، باران نمی‌بارد!

اگر اولین پروانه رنگ تیره ای داشته باشد، یعنی توفان همراه با رعد و برق در راه است.

اگر اولین پروانه زرد رنگ بود، بچه ای به دنیا می‌آید.

اگر یک پروانه سفید وارد اتاقتان شده و دور و برتان پرواز کند، شما به زودی خواهید مرد!

اگر یک پروانه روی مادر تازه زایمان کرده بنشیند، نوزادش می‌میرد.

اگر پروانه ای پرواز کرده و وارد اتاقتان شود، یکی از آشناهایتان می‌میرد.

اگر پروانه ای پرواز کرده و وارد اتاقتان شود، یک نفر ازدواج می‌کند.

اگر پروانه ای را بگیرید، مرگ بدی خواهید داشت.

و اگر پروانه ای را هنگام شب ببینید، خواهید مرد!

حالا خودتان فکر کنید، واقعا این جمله‌ها حقیقت دارد؟!

 

 

5

می‌گویند گربه ای که روی یک تخته در کشتی نشسته باشد خوش شانسی می‌آورد.

 

 

6

اگر سه نفر با هم عکس بیندازند، نفر وسط زودتر از بقیه می‌میرد.

* من نمی‌توانم برای این حرف توجیه منطقی پیدا کنم، اما کمی‌ من را می‌ترساند.

 

 

7

وقتی که از جلوی قبرستانرد می‌شوید، اگر دستتان را در جیبتان بکنید، از پدر و مادرتان محافظت خواهید کرد.

 

 

8

وقتی که در حال حرکت هستید، جلوی رویتان را جارو نکنید. این جارو برایتان بدشانسی می‌آورد. پس جارو را دور انداخته و جاروی جدیدی بخرید.

 

 

9

اگر شمعی خاموش شود بدین معنی است که ارواح شیطانی در همین نزدیکی هستند.

 

 

10

روشن کردن سه سیگاربا یک کبریت نشانه بدشانسی است.

 

 

11

وقتی که درون یک دایره ایستاده اید، ارواح شیطانی نمی‌توانند بهتان آسیب برسانند.

 

 

12

اگر شما سکه ای را که از سمت پهلوها به زمین افتاده باشد بردارید، برایتان بدشانسی می‌آورد، اما اگر مستقیم به روی زمین بیفتد و روی سکه به سمت بالا باشد و آن را بردارید، خوش شانسی می‌آورید.

 

 

13

دوست دارید این مورد بهتان بگویم؟! می‌گویند بودن یک جیرجیرک در خانه خوش شانسی می‌آورد. پس سریع دست به کار شوید!

 

 

14

اگر کف دست راستتان بخارد نشانه این است که به زودی پولی به دستتان می‌رسد.

اگر کف دست چپتان بخارد نشانه این است که به زودی پولتان را از دست می‌دهید.

و اگر کف هردو دستتان بخارد شما باید به خرج و مخارتان رسیدگی کنید.

 

 

15

اگر از طرف نامزد یا دوستتان چاقویی به عنوان هدیه به شما رسید، باید بدانید عشقتان به زودی به پایان می‌رسد! البته فکر نمی‌کنم کسی پیدا شود که به نامزدش چاقو هدیه بدهد....

و

قرار دادن یک چاقو زیر رخت خواب هنگام تولد نوزاد درد زایمان را کاهش می‌دهد.

 

 

16

شور بودن سوپ نشانه این است که غذا با عشق پخته شده!

 

 

17

اگر سه مرغ دریایی در یک خط مستقیم و بالای سرتان در حال پرواز باشند، علامت این است که مرگ به زودی می‌آید.

 

 

18

وقتی که عطسه می‌کنید دستتان را جلوی دهانتان بگیرید! چراکه با این کار روحتان نمی‌تواند فرار کند!

 

 

19

تعداد حرف X در قسمت پایینی دست راستتان نشان دهنده تعداد فرزندان شما می‌باشد.

 

 

20

وقتی تازه عروستان را از آستانه در خانه تان داخل می‌برید باید حتما او را بغل کنید، چون اگر زمین بخورد زندگی خوبی نخواهید داشت.

آدم و حوا

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.
فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.  


خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه... و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت. انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.  


خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی.
و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود