یه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به 10 تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن! یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به 10 تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. 10 تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! 4 تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست.
نتیجهء اخلاقی از درس اول: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که
وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا
بود و غیر از خدا هیچکس نبود. این
قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا
هیچ کس نیست.
استادى از شاگردانش
پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم
داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که
خشمگین هستند صدایشان را بلند
میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى
کردند و یکى از آنها گفت: چون در
آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از
دست میدهیم.
استاد پرسید:
اینکه آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف
مقابل کنارمان قرار دارد داد
میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى
ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که
خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام
جوابهایى دادند امّا پاسخهاى
هیچکدام استاد را راضى
نکرد.
سرانجام استاد چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر
عصبانى هستند، قلبهایشان از
یکدیگر فاصله میگیرد. آنها
براى این که فاصله را جبران کنند
مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان
عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این
فاصله بیشتر است و آنها باید
صدایشان را
بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو
نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى
میافتد؟ آنها سر هم داد
نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با
هم صحبت میکنند. چرا؟ چون
قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است .
استاد ادامه داد: هنگامى که
عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه
اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف
معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در
گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز
هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم
بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر
نگاه میکنند. این هنگامى
است که دیگر هیچ فاصلهاى بین
قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.
حکایتی از زبان مسیح نقل میکنند که بسیار شنیدنی است.
میگویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیتهای مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است:
مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.
کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهیست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بیانصافی است. چه میکنید، آقا ؟ ما از صبح کار کردهایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کردهاند. بعضیها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکردهاند".
مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما دادهام کم بوده است؟" کارگران یکصدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداختهاید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفتهایم." مرد دارا گفت: "من به آنها دادهام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش میبخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفتهاید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد میدهم، بلکه میدهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بینیازی است که میبخشم".
مسیح گفت: "بعضیها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضیها درست دم غروب از راه میرسند. بعضیها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان میشود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار میگیرند". شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمینگرد، بلکه دارائی خویش را مینگرد. او به غنای خود نگاه میکند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمیشکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بینیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدسها و تنگ نظرها برپا داشتهاند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمیتوانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات
مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
«خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم!