کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

آرزوی من برای تو:

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم حیوانی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.


امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم.
__________________
 

طوفان دل

آسمان دیدنی نیست
زمین تحمل گام های لرزان را ندارد
صدای باران خش خشی است زجر آور بر روانی دردمند
نسیم بر گونه زرد سیلی می نوازد
هر سخن چون خنجری بر سینه فرود می آید
و روز روشن نیز شبی هراسناک است
گویی آدمی در شبی که ماه نیز در محاق است غرقه در دریایی بزرگ، درگیر توفانی سهمگین اسیر دست امواجی کوبنده است و چون طوماری می پیچد.
در چنین معرکه هولناکی، تنها عشق تو، چون ستاره ای روشن در آسمان دل من می تابد و امید و گرما می دهد. 
 

گل و خار

غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت


ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید
و گل از مرگ رهید


صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام

خوش به حال آدم و فرشته اش

حالا قفسهء سینه را که دیدید؟! اگر ندیدید، اینبار دقت کنید! چرا که این قفسهء سینه یک حکمتی دارد...!
خدای مهربانم وقتی آدم را آفرید، سینه اش قفسه نداشت! تنها یک پوست نازک بر روی دلش بود!
یک روز آدم عاشق دریا شد! آنقدر که با تمام وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که دارد، به دریا بدهد!!
پوست سینه اش را درید و قلبش را کند و به دریا انداخت! موجی آمد و دیگر نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دل آدم را از دریا باز پس گرفت و دوباره در سینه اش گذاشت! آدم دوباره آدم شد!!!
ولی...! امان از دست این آدم!
دو روز بعد، آدم عاشق جنگل شد! دوباره پوست نازک تنش را پاره کرد و دلش را به میان جنگل پرتاب کرد! و باز نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دیگر کم کم داشت عصبانی می گشت! یک بار دیگر دل آدم را برداشت و سر جایش در سینهء او گذاشت!!!
اما...! اما مگر این آدم، آدم می گشت؟؟!
این بار سرش را که بالا کرد، یک دل که داشت هیچ، با صد دلی که نداشت، عاشق آسمان شد! همهء اخم و عصبانیت خدای مهربانم را از یاد خود برد و دوباره پوست سینه اش را پاره کرد و دلش را به میان آسمان پرتاب نمود! دل آدم به مانند یک سیب سرخ قل خورد و قل خورد تا به دامان خدای مهربانم افتاد...!
خدای مهربانم گفت: نه دیگر! این دل دیگر برای آدم دل نمی شود!!!
آدم دراز به دراز، چشم به آسمان، بر روی زمین افتاده بود...!
خدای مهربانم اینبار که دل را سرجایش گذاشت، از آن جهت که بسیار از دست آدم ناراحت بود، یک قفس کشید که دیگر...! بله! دیگر بس است!!
آدم که به خودش آمد، دید که ای دل غافل! چقدر نفس کشیدن برایش سخت شده است! چقدر آن پوست لطیف روی سینه اش سفت گشته...!
بر روی سینه اش دست کشید! و هنگامی که فهمید چه شده است، آهی کشید...! آهی کشید...! آنچنان که از آهش رنگین کمانی درست شد...!
و بعد آدم بی امان گریه کرد! آسمان گریه کرد...! روزها و روزها گذشت! آدم با آن قفس سنگین، خسته و تنها، بر روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت!
آدم بیچاره، دانه دانه اشکاهایش را که بر روی زمین می ریخت و شکل مروارید می گشت، را با دستانش برمی داشت و به سمت خدای مهربانم، در آسمان پرتاب می کرد! تا شاید دل خدای مهربانم برای او بسوزد و قفس را بردارد!! و اینگونه بود که آسمان پر از ستاره شد...!!
اما خدای مهربانم دلش برای آدم نسوخت!!!
یک شب آدم تصمیم خودش را گرفت! چاقویی برداشت و پوست سینه اشرا پاره کرد! و دید که خدا در زیر پوستش میله های محکمی گذاشته است!! دلش را دید که طفلک مانند یک گنجشک در آن زیر می زد و تاپ تاپ می تپید...! انگشتاش را در زیر همان میله ای که درست بر روی سینه اش بود، کرد و با همهء توانی که داشت آن را از جا کند!!
آآآآآآخ خ خ...!!! آنقدر برایش دردناک بود که دیگر هیچ چیز نفهمید و پخش زمین گشت!!
خدای مهربانم از آن بالا همه چیز را نظاره می کرد و دلش برای آدم سوخت...! استخون را برداشت و به آسمان و جنگل و دریا مالید! ناگهان همان تکه استخوان در هوا چرخید و چرخید، رقصید و رقصید...!! و بعد آسمان رعد و برق زد! دریا پر شد از موج و توفان! درختان جنگل شروع به رقصیدن کردند...!
همان تکه استخوان، آرام ارام شکل گرفت و یک فرشته شد! یک فرشته با چشمان سیاه به مانند شب آسمان!
فرشته جلو آمد و بر روی چشمان بستهء آدم دست کشید! آدم که چشمانش را باز می کرد ، ابتدا هیچ چیز نفهمید! دائما" چشمانش را مالید و مالید و نگاه کرد!! فرشته را که دید، با همان یک دلی که نداشت، نه! با صد تا دلی هم که نداشت عاشق فرشته شد!!! همان قدر که عاشق آسمان و جنگل و دریا شده بود! نه....! خیلی بیشتر...!!!
بر روی پاهایش ایستاد و فرشته را نگاه کرد! دستش را بر روی دلش گذاشت! همان جا که استخون را کنده بود! و خواست دلش را در بیارود و به فرشته بدهد!! اما دل آدم که از میان آن میله ها درنمی آمد...! باید دو، سه تای دیگر از آنها را هم از جای خود جدا می کرد! وقتی دستش را به زیر استخون قفسهء سینه اش برد، فرشته آرام ارام جلو آمد! دستانش را باز کرد و آدم را بغل کرد...!!!
سینه اش را به سینهء آدم چسباند!! خدای مهربانم با یک لبخند بر روی لبانش از آن بالا فقط نگاه می کرد!!!
آدم فرشته را بغل کرد! دل آدم آرام آرام نصف گشت و آرام آرام به درون سینهء فرشته خانم خزید! فرشته سرش را بالا آورد و به چشمان آدم نگاه کرد...! آدم با چشمانش می خندید!! فرشته سرش را بر روی شانهء آدم گذاشت و چشمانش را بست...!
آدم پنهانی به آسمان نگاه کرد و از اعماق دلش دست خدای مهربانم را بوسید...!!
آنجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد....! خدا پردهء آسمون را کشید و آدم را با فرشته اش تنها گذاشت...!!!
من هم همهء آدم ها را با فرشته اشون تنها می گذارم...! خوش به حال آدم و فرشته اش!!

مالکم باش

هر شب
به آسمان،
از راه کوچکی
بالا میروم
کم نور ترین ستاره ام
و سال هاست منتظر
شاید تو
مالکم باشی