کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

باران یعنی تو برمیگردی

روزی‌ که‌ دیدمت‌

 

تمام‌ِ نقشه‌هایم‌ ،

 

تمام‌ِ پیش‌ْبینی‌هایم‌ را پاره‌ کردم‌ !

 

چون‌اسبی عرب‌ ،

 

باران‌ِ تو را پیش‌ از خیس‌ شُدن‌ بو کشیدم‌ !

 

صدایت‌ را

 

ـ پیش‌ از آن‌ که‌ لَب‌ واکنی‌ ـ شنیدم‌

 

وَ بافه‌های‌ گیسَت‌ را گشودم‌

 

پیش‌ از آن‌ که‌ ببافی‌شان‌ !

 

چشمانت‌ شب‌ِ بارانی‌ست‌

 

که‌ کشتی‌ها در آن‌ غرق‌ می‌شوند

 

وَ تمام‌ِ نوشته‌های‌ مرا

 

در آینه‌ای‌ بی‌خاطره‌

 

بَر باد می‌دهند !

******************

 

چه‌قدر به‌ تو محتاجم‌ !

 

هنگامی‌ که‌ فصل‌ِ گریه‌ می‌رسد،

 

چه‌قدرها که‌ باید پی‌ِ دستانت‌ بگردم‌

 

در خیابان‌های‌ شلوغ‌ُ خیس‌...

 

گُل‌ِ یاس‌ِ دفترِ من‌ !

 

دردِ دل‌ْانگیزُ

 

عشق‌ِ عظیمم‌ !

 

****************

دوستت‌ دارم‌ُ

 

با تو لج‌ْبازی‌ نمی‌کنم‌ !

 

مانندِ کودکان‌،

 

سَرِ ماهی‌ها با تو قهر نخواهم‌ کرد:

 

ماهی‌ِ قرمز مال‌ِ تو،

 

ماهی‌ِ آبی‌ مال‌ِ من‌...

 

هر دو ماهی‌ مال‌ِ تو باشدُ

 

تو مال‌ِ من‌ !

 

من‌ شاعرم‌ُ تنها ثروتم‌

 

دفترِ شعرهایم‌

 

وَ چشمان‌ِ زیبای‌ توست‌ !

 

****************

 

اگر نشانی‌اَم‌ را بپُرسند،

 

 

می‌گویم‌:

 

تمام‌ِ پیاده‌روهای‌ جهان‌!

 

اگر گُذرنامه‌ بخواهند،

 

چشمان‌ِ تو را نشانشان‌ می‌دهم‌ !

 

می‌دانم‌ که‌ سفر کردن‌ به‌ دیارِ چشمانت‌،

 

حق‌ِ طبیعی‌ِ تمام‌ِ مَردُم‌ِ دُنیاست‌

بهشت واقعی کجاست؟

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه   

 

فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت.

 

و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت .

 

خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که

 

بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را

 

بچشد، آسمـان برایش تنـگ .

 

فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و شاعـر بال فرشته

 

را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه

 

برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ....

 

فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم .

 

شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست .

 

فرشته اصرار کرد واصرار کرد .

 

شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت

 

می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟

 

اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را

 

به او داد.

 

فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش

 

خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق

 

شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟

 

_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی !

 

 پس تو هـم نمی دانی  

 تنها آن که عصیـان

 

می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود !

 

و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا

 

نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !

 

فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد.

 

آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت

 

واقعی کجاست!

اگه خانم ها بیان استادیوم

 

  

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

خداوندا

خداوندا نمی دانم در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم نمیدانم نمی دانم خداوندا. در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد. کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم نمی دانم خداوندا به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم دگر سیرم خداوندا. دگر گیجم خداوندا خداوندا تو راهم ده. پناهم ده . امیدم خداوندا . که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم دگر پایان پایانم. همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد. چرا پنهان کنم در دل؟ چرا با کس نمی گویم؟ چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟ همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است خداوندا نمی دانم نمی دانم و نتوانم به کس گویم فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم به پو چی ها رسیدم من به بی دردی رسیدم من به این دوران نامردی رسیدم من نمیدانم نمی گویم نمی جویم نمی پرسم نمی گویند نمی جوند جوابی را نمی دانم سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند چرا من غرق در هیچم؟ چرا بیگانه از خویشم؟ خداوندا رهایی ده کللام آشنایی ده خدایا آشنایم ده خداوندا پناهم ده امیدم ده خدایا یا بترکان این غم دل را و یا در هم شکن این سد راهم را که دیگر خسته از خویشم که دیگر بی پس و پیشم فقط از ترس تنهایی هر از گاهی چو درویشم و صوتی زیر لب دارم وبا خود می کنم نجوای پنهانی که شاید گیرم آرامش ولی آن هم علاجی نیست و درمانم فقط درمان بی دردیست و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست

خدا را هم یادمان رفت

خدا

 

سرمشق های آب بابا یادمان رفت

رسم نوشتن با قلــم ها یادمان رفت 

گــــل کردن لبخندهای همـــکلاسی

در یک نگاه ســاده حتی، یادمان رفت

راه فــــرار از عشـــق های زنـــگ اول

آن لحظه های بی کلک را یادمان رفت

آن روز ها را، آن قدر شوخـی گرفتیم

جدیت تصمیم کبــــــــری یادمان رفت

شعر خدای مهربان راحفظ کردیــــــم

یادش به خیر اما شاید . . . . .

 خدا را هم یادمان رفت!!!