با اینکه می دانم دوست داشتن گناه است، دوستت دارم؛
با اینکه می دانم پرستش کار کافر است، می پرستمت؛
با اینکه می دانم آخر عشق رسوایی است، عاشقت می شوم؛
پس گناهکارم، کافرم، رسوایم؛
ولی همچنان دوستت دارم
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزهای هر سایه رازی داشت
هر جعبه ی صندوقخانه سر بسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
چگونه عشق را پنهان کنم وقتی که قلبم از مهرتو سرشار است....
بگو وقتی این آیینه ها در سینه تصویر تورا دارند چگونه می توان خاموش ماند...
دلم آتشفشان عشق تو است.گریزم نیست ازاین سوختن وقتی که حتی ابرهای من عطش بارانند...
بشنوای جوی روان هنگام سحر شد برگرد و روی درروی من بنشین و پلک بگشا