دیشب خیال روی تو به من گفت این روزها دوباره تو می آیی ....
می دانم شبی باز خواهی گشت و تمام کوچه های قلبم را لبریز از عطر آمدنت خواهی کرد .
دیشب تمام ستاره های پشت پنجره را با دستانم خاموش کردم زیرا ....
شنیدم که ماه را به اتاقت برده ای.
دوستت دارم برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی ....
دوستت دارم چون دست بر دل افسرده ام می نهی .
زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی می زنی و نور می تابانی بر گنجینه های پنهانی که تا کنون در ژرفا مانده بودند.