کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

در نمازم تویی

در نماز من خم کمان ابرویت به یادم آمد .
حالم به قدری دگرگون شد که محراب به صدا در آمد.
اکنون از من توقع شکیبائی نداشته باش که آن بردباری که تو دیدی همش بر باد رفت.
باده تبدیل به صافی شد و مرغان چمن همه مست شدند
.هنگام عشق و عاشقی شد و کار و اساسی بنیادی ویا استوار محکم شد .
از اوضاع و احوال جهان بوی بهبودی میشنوم گل شادی و سرور آورد و باد صبا هم شاد و خرم شد.
درختانی که وابسته به داشتن گل و میوه دارند زیر بار هستند
.خوش به حال درخت سرو که از بار غم آزاد است و تعلقی ندارد.
ای مطرب از اشعار معشوق یک غزل دلکش بخوان
تا بگویم که سرود شادی به خاطرم آمد.  

خدایا

بار خدایا
آمدی درست وقتی که باور نمی‌کردم باید اینجا باشی.

آمدی وقتی شبستان را پر کرده بودند از بوی نفاق و درویی
وقتی نوشته‌ها بوی مردگی می‌داد
و خنده‌ها در نیشخند کش‌دار هرزگی، رنگ می‌باخت.
من با تو اشهد می‌خواندم
در سرزمین زنبورها
و با تو می‌سرودم یگانگی نور را
در تراوش آن همه آسمان که پشت سر مردگی‌هایم آبی نریخت
و برای دلخوشی مادربزرگ آینه‌ای نیاورد
تا آمدنم را انتظار بکشد.
هنوز سر از پیله‌گی‌هایم در نیاورده‌ام
و تو به دنبال پروانگی‌هایت می‌پری.
چقدر بنویسم و تو سکوت بخوانی
از اندیشه بیمارمن.
من از سکوت می‌ترسم.
گرچه از مرگ و عدم نمی‌هراسم.
سکوت تو بی‌تابم می‌کند.
سخت است که خدا؛
این سکوت بزرگ هستی مرا لال بخواهد.
کجایی؟
عمریست بشر در تیه اندیشه فریادت می‌کند!  

 

اشنایی باتو

وقتی با تو آشنا شدم؛
درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم

معجون زیبایت
آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم
نتوانستم تمامش کنم
و دریای عشقت
آنقدر وسیع بود که هرچه شنا کردم
نتوانستم آخرش را ببینم
و سرانجام در آن غرق شدم. 

 

قاصدک

تا تنها می شم قاصدک خیالم رو می فرستم به گذشته
نمی دونم چرا چشام دوست دارن گریه کنن
بغضم تو گلوم می شکنه
نمی دونم چرا زمان این همه سریع می گذره
آخه مگه آینده چی داره که این همه عجله می کنه که بهش برسه
این همه کاغذ سرنوشتم ورق خورد
اما نتونستم یه برگش رو قشنگ بنویسم ...
بدون خط خوردگی ...
از همون کوچکی هم نامرتب بود دفتر مشقم ...
و پر از خط خوردگی بود

تغییر دنیا

می گویند بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:
کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم .
بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم .
بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .
اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ،
شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم....