کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

بو تو ایمان دارم

  

به جاودانگی چشمانت
ایمان بایدآورد و به سوگند لبانی که
عظمت آفرینش را در بوسه ای مکرر می کند.
آغوشت
حریمی که آفتاب را مدیون خویش می سازد،
و بازوانت
سایه ساری
که ذهن کوچک من
آرامش را در خنکای آن تفسیری دوباره می کند.
سخن که میگویی
کلمات
در پرده ی صدای تو نواخته می شوند،
و آنگاه که می خندی،
تمام خدایگان احسنت بر لب
از عرش کبریایی خویش به زیر می آیند
تا شکوه خلقتت را به تماشا بنشینند.
نگاهت
آیینه ای که تمام قد عشق را
از ازل بر من تابانیده،
و دستانت
نهایت زندگی ست
آنگاه که گیسوان پریشان اندیشه ام را
به نوازشی
گرفتار میکنی.

اشک من بی تو

 

 

بی تو هر شب اشک من از دیده می بارددر سکوتی تلخ
دست سردم
گرمی دست تو را احساس می دارد
در حباب اشک
دیدگانم لحظه دیدار می بیند
آتشین لبهایم
از باغ لبانت بوسه می چیند
مژه بر هم می زنم ، افسوس
بار دیگر خواب می بینم
بر حریر آرزوها
می نویسم :
عشق من برگرد
بی تو از دنیا گریزانم
بی تو از اندوه می میرم

دارد باران می بارد!

  
دارد باران می بارد!  

ومن خیسم از خیال لبخندی.
دارد باران می بارد
اما
مردمان دیار عافیت پنجره ها را بسته اند
و خورشید را در فانوس به تماشا نشسته اند.
دارد باران میبارد و غمی به وسعت نداشتن هایم
مرا پر از وسوسه ی کوچ می کند.
دارد باران می بارد
و زمین عطر خاک را
به خاطراتم پیوند می زند
دارد باران می بارد
باران دارد به بیقراری من و نا مهربانی تو می بارد....

افسانه من و تو

 

 

داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است.
یک افسانه قشنگ ، پایان قشنگی دارد؛ یا ندارد؟ یادم نیست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم می داند.
برایش صبر می کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پایان برساند.
می دانی،
من می دانم- هر چه که پیش آید -
هر کسی هر روز هر جایی داستان من و تو را بخواند ، 


به خودش خواهد گفت :‌
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است. 

تا امدنت چیزی نمانده

تا آمدنت فقط چند دور ساعت مانده است
این عقربه های سیاه زمان که بچرخند ، تو خواهی آمد
فقط چند دور
و من در این میانه ، دلتنگی هایم را چند دور مرور خواهم کرد
تو که بیایی
شهرم عطر و بویی تازه خواهد گرفت
تو که بیایی شمعدانی های بیجان ، دوباره جان میگیرند
اطلسی ها از نو خواهند روئید
غنچه های ناشکفته ، شکفتن آغاز خواهند کرد
درختان بی برگ باغ های شهرم همگی جامه سبز خواهند پوشید
میدانم تو که بیایی اینجا دوباره بهار میشود
تا رسیدن بهار ، چند دور ساعت مانده،

آسمان امروز کمر به شستن زمین بسته است
تمام کوچه پس کوچه های شهر را شسته است
بارانی تماشائیست
مثل همیشه دلگیر نیست
قطره قطره هایش نویدی تازه اند
جایت خالی !

نمیدانی اینجا چقدر زیبا شده
امید محال من ؛ تو که بیای و بروی اینجا را چه میشود ؟
کاش میشد برای همیشه کنارم میماندی