بی تو هر شب اشک من از دیده می بارددر سکوتی تلخ
دست سردم
گرمی دست تو را احساس می دارد
در حباب اشک
دیدگانم لحظه دیدار می بیند
آتشین لبهایم
از باغ لبانت بوسه می چیند
مژه بر هم می زنم ، افسوس
بار دیگر خواب می بینم
بر حریر آرزوها
می نویسم :
عشق من برگرد
بی تو از دنیا گریزانم
بی تو از اندوه می میرم
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است.
یک افسانه قشنگ ، پایان قشنگی دارد؛ یا ندارد؟ یادم نیست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم می داند.
برایش صبر می کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پایان برساند.
می دانی،
من می دانم- هر چه که پیش آید -
هر کسی هر روز هر جایی داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است.