دیدی دوباره همه شاعران تو را در واژه هایشان فریاد کردند؟!
نشسته بودی در مهمانی واژه و کلمات
چون جوباری آرام و رام
از گلوی قناری وش آن همه شاعر می ریخت
در فضا و پژواک
نام تو در پس پشت مهربانی آن همه مصراع ،
قطره قطره ،
بر روح مخاطبین می چکید ...
عصاره نام توست ،
غزل !...
حالا شاعرش هر که! ...
فرقی نمی کند !...
باید وزن زیبایی تو را شناخت و قافیه لبت را و ردیف مژگان بلندت را ...
بیت ها خودشان بنا می شوند
بر بلندای شکوهت ...
شعر به چه کار می آید
اگر نامی از تو در آن نباشد ؟!...
شاعر به چه کار می آید
اگر شگفتی های تو را تقدیس نکند؟!
من به چه کار می آیم
اگر در همه سروده ها رد پای زیبایی تو را پیدا نکنم ؟!
تنها تویی که تکرار می شوی
در جشنواره نورانی کلمات
وقتی با تو آشنا شدم؛
درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم
معجون زیبایت
آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم
نتوانستم تمامش کنم
و دریای عشقت
آنقدر وسیع بود که هرچه شنا کردم
نتوانستم آخرش را ببینم
و سرانجام در آن غرق شدم.