کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

خداوند با توست.........

آنگاه که دوازدهمین زنگ
نیمه شب!
نواخته می شود
در انتظار پایان شادی هایت مباش
و بدان که هیچ دری به روی تو
بسته نخواهد شد!
زیرا در این قصه....
خداوند فرشته مهربان توست...........

آدم و حوا

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.
فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.  


خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه... و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت. انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.  


خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی.
و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود 

 

خداوندا

خداوندا نمی دانم در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم نمیدانم نمی دانم خداوندا. در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد. کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم نمی دانم خداوندا به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم دگر سیرم خداوندا. دگر گیجم خداوندا خداوندا تو راهم ده. پناهم ده . امیدم خداوندا . که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم دگر پایان پایانم. همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد. چرا پنهان کنم در دل؟ چرا با کس نمی گویم؟ چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟ همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است خداوندا نمی دانم نمی دانم و نتوانم به کس گویم فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم به پو چی ها رسیدم من به بی دردی رسیدم من به این دوران نامردی رسیدم من نمیدانم نمی گویم نمی جویم نمی پرسم نمی گویند نمی جوند جوابی را نمی دانم سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند چرا من غرق در هیچم؟ چرا بیگانه از خویشم؟ خداوندا رهایی ده کللام آشنایی ده خدایا آشنایم ده خداوندا پناهم ده امیدم ده خدایا یا بترکان این غم دل را و یا در هم شکن این سد راهم را که دیگر خسته از خویشم که دیگر بی پس و پیشم فقط از ترس تنهایی هر از گاهی چو درویشم و صوتی زیر لب دارم وبا خود می کنم نجوای پنهانی که شاید گیرم آرامش ولی آن هم علاجی نیست و درمانم فقط درمان بی دردیست و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست

خدا را هم یادمان رفت

خدا

 

سرمشق های آب بابا یادمان رفت

رسم نوشتن با قلــم ها یادمان رفت 

گــــل کردن لبخندهای همـــکلاسی

در یک نگاه ســاده حتی، یادمان رفت

راه فــــرار از عشـــق های زنـــگ اول

آن لحظه های بی کلک را یادمان رفت

آن روز ها را، آن قدر شوخـی گرفتیم

جدیت تصمیم کبــــــــری یادمان رفت

شعر خدای مهربان راحفظ کردیــــــم

یادش به خیر اما شاید . . . . .

 خدا را هم یادمان رفت!!!

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 

 

یکشبی مجنون نمازش را شکست   

 بی وضو در کوچه لیلا نشست


 عشق" آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

 
 سجده ای زد بر لب درگاه او

پـُر ز لیلا شد دل پـُر آه او

 

 گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

 بر صلیب عشق...دارم کرده ای

  
 جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

  
 خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

 من که مجنونم تو مجنونم مکن

  مرد این بازیچه دیگر نیستم

 این تو و لیلای تو ... من نیستم

  
 گفت: ای دیوانه..لیلایت منم

در رگت پنهان و پیدایت منم 

 

سال ها با جور لیلا ساختی

 من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

 صد قمار عشق یک جا باختم   
 

کردمت آواره ی  صحرا...نشد

گفتم عاقل می شوی...اما نشد 
 

سوختم در حسرت یک یا رَبت

غیر لیلا ..بر نیامد از لبت  
 

 روز و شب او را صدا کردی ولی

 دیدم امشب با منی گفتم بلی

 

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی 
 

حال این لیلا که خوارت کرده بود 

درس عشقش بیقرارت کرده بود  

 

 مرد راهش باش تا شاهت کنم 

 صد چو لیلا کشته در راهت کنم