کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

توله های فروشی

مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
"من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو."
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می کرد، گفت:
"من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود."
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می نگریست، به نرمی گفت:
"می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!"

" آنتوان دوسنت اگزوپری"

زندگی ما

پدر و پسر در کوه ها قدم می زدند.ناگهان پسرک زمین خورد و صدمه دید فریاد کشید ووواو... و با کمال تعجب شنید صدایی در کوهستان تکرار کرد ووواو...و. با تعجب فریاد کشید" تو کی هستی؟"

و جواب شنید" تو کی هستی؟" پسرک فریاد کشید" من تو را تحسین می کنم" صدا جواب داد "من

تو را تحسین می کنم" پسرک عصبانی شد و فریاد زد "ترسو" و جواب شنید"ترسو"

پسرک به طرف پدرش برگشت و پرسید "داره چه اتفاقی می افته؟" پدر لبخندی زد و گفت:"پسرم دقت کن" و فریاد کشید،تو یک قهرمان هستی" صدا پاسخ داد "تو یک قهرمان هستی."

پسرک شگفت زده شد اما چیزی دستگیرش نشد.پدر پاسخ داد : مردم این پدیده را اکو می نامند اما در واقع این زندگی است.هر چیزی که انجام دهی یا بگویی بسوی تو باز خواهد گشت و زندگی انعکاس کارهای ماست. اگر در دنیا بدنبال عشق باشی، در حقیقت عشق را بوجود می آوری. اگر رقابت بیشتری بخواهی، رقابت را بوجود می آوری. و این هماهنگی میان همه چیز و در همه جوانب زندگی برقرار است.تو هر چیزی را که به زندگی بدهی،زندگی همان را به تو خواهد داد.

 

زندگی تو یک اتفاق نیست،آن ها انعکاس وجود خود تو هستند 

 

محرم من

تنهاییم را با تو قسمت می کنم
سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را بر سفره رنگین خود بنشانمت
بنشین
غمی نیست
هستی من بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفته ام
تا روشنم شد در میان مردگان همدمی نیست
همواره چون من نه
فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی
شاید و یا شاید
هزاران شاید دیگر اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

کلینیک خدا



به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم،فهمیدم که بیمارم ...............
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشانداد.
آزمایش ضربان قلبنشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود
کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.


به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم وآنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کردهبودم
فهمیدم که مشکلنزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراترببرم.
زمانی که از مشکلشنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طولروز با من سخن می گوید نمی شنوم
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگانداد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلماتراستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم.


هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یکقاشق آرامش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنیبنوشم.
زمانی که به خانهبرمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و
زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرفکنم.
امیدوارم خدانعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه
و اجابتینزدیک برای هر دعا


خسته ام

خسته ام به اندازه ی یک عمر ، خسته از یک عمر دویدن و نرسیدن...
یک عمر با ای کاشها زنده بودن...

و همچنان خسته ...
کاش همه چیز عوض می شد ، همه چیز از اول از آنجا که آمدم و شروع کردم ...
از آنجا که ندانستم کجا هستم ، از آنجا که دلم با همه ی غمها پیوست ، و از آنجا که دلم ،
برای همیشه شکست وتنها ماند...
تنها به اندازه ی همه غمها همه رویای با هم بودن ها ...
و هرآنچه که خواستن و نرسیدن است ...
و من هنوز نرسیده ام و با کوله باری از ای کاشها این تن خسته را با روحی فرسوده ،
میان جاده های زندگی با خود به دنبال می کشم و کی خواهم رسید نمی دانم ...
می دانم که تنها هستم ،
تنهاتر از همیشه 
==========