کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

تو را میخواهم

ای صمیمی!
ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام میای دیدنت
حتی از دور آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه ی دیدار تو ام که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است گرمی دست تو را محتاجم و دل من
به نگاهی از دور طفلکی می سازد ای قدیمی!
ای خوب تو مرا یادکنی . . . یا نکنی من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
دایم از خنده لبانت لبریز ای صمیمی!
ای قدیمی! . . . ای خوب تو مرا یادکنی . . . یا نکنی
من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
دایم از خنده لبانت لبریز دامنت پر گل باد

مرا عاشق کن

عاشق خودت بکن.بگذار خاکستری هم نماند از من
و روزها و شب ها
تنها در حسرت
تو
سپری شوند.


بگذار جز خودت
ذکری نباشد بر لبانم
و زیبا ترین سخنم
نام تو باشد.
مرا برای عاشقت شدن،
بمیران...  

من اموختم....

من عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم
من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم
من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم
من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم
من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم
من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم
من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم
من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم
من ایمین را از کودکان معصوم آموختم
و من آموختم هر چه را که می خواهم فقط از معبود یکتا بخواهم

دستهایم خالی است

دستهایم خالی است عاری از یک گل سرخ
و نه تنها تیغی که در آن دست به جا مانده
و رفت فصل گل میگذرد
ساقه اش پا بر جاست .تیغ در دست کماکان پیداست 

واژه ام قرمز رنگ از دستم میچکد . 
آن رنگ غلیظ چشمهایم بسته خاطر گل به خیال افکندم.
زخم دل از کف دستم پیداست
فصل گل باز گذشت
ساقه اش پا بر جاست
تیغ در دست کماکان پیداست
و گناه دل من بود که گل را میخواست  

مرا رها کنید

آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیمشاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم
مپرسید، ای سبک بالان، مپرسید
که این دیوانه از خود بدر، کیست؟
چه گویم! از که گویم؟ با که گویم؟
که این دیوانه را از خود خبر نیست
مپرسید، ای سبک بالان، مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید