ای کاش دستهایت را به سویم اشاره می کردی. من به استقبال دستهایت می روم.
می پرسم: با من می مانی؟... تا کجا ؟... از این جا تا آخر آسمان خدا
دستهایم را رها می کنی به سمتی می دوی
ومن باز هم دست پاچه می شوم،
به من و من می افتم.
می دانم که یک آرزوی سختم،
می دانم آرزویی محال بیش نیستم
و می دانم به خاطر آرزو باید تمام دوستت دارم ها را آهسته زمزمه کنی.
می دانم که باید دلت را به خواب های کودکانه خوش کنی
و سپس صدای قدم های تو بلند و بلند تر می شود.
صدایم می زنی:.....نامم را
نگاهم را از زمین برمی دارم
حجم دست هایت به اندازه یک لیوان آب بود.
ای کاش دستهایت را به سویم اشاره می کردی