ساعت ها حرف می زند....گوش می دهی و باید درک کنی...
ساعت ها …
ساعت ها پی در پی می آیند و آرام آرام بی هیچ سر و صدایی می لغزند
و در به ساعات دیروز انباشته می شوند.
امروز می شود .
دیرتر بیدار می شوی،
خیره می شوی به اولین نقطه ای که توجهت را حتی جلب هم نمی کند .
خیره می شوی!
فقط تنهایی را طلب می کنی.
قدم می زنی،
قدم می زنی
و باز هم در جزئیاتی غرق می شوی!
می نویسی:
تنها باشم بهتر است …
سکوت کمتر آزار می دهد.
وهم چنان امروز است.
فقط چند ساعتی گوش نداده ای و درک نکرده ای.
ناگهان فردا می شود.
گاهی دیگر عمیقاً برای کسانی مهم نیستیم.
مقابلمان نمی ایستند.
لال هم نمی شوند.
هم چنان مهم نیستیم.
علاقه ای ندارند که «همان» باشیم.
فاصله ها را از دو سر می کشند و کش می آید، کش می آید.
و سر انجام گاهی تاریخ مصرفمان تمام می شود
و می گذرد...
یک روز دوباره برای کسی مهم می شوی و .......