کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

خوش به حال آدم و فرشته اش

حالا قفسهء سینه را که دیدید؟! اگر ندیدید، اینبار دقت کنید! چرا که این قفسهء سینه یک حکمتی دارد...!
خدای مهربانم وقتی آدم را آفرید، سینه اش قفسه نداشت! تنها یک پوست نازک بر روی دلش بود!
یک روز آدم عاشق دریا شد! آنقدر که با تمام وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که دارد، به دریا بدهد!!
پوست سینه اش را درید و قلبش را کند و به دریا انداخت! موجی آمد و دیگر نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دل آدم را از دریا باز پس گرفت و دوباره در سینه اش گذاشت! آدم دوباره آدم شد!!!
ولی...! امان از دست این آدم!
دو روز بعد، آدم عاشق جنگل شد! دوباره پوست نازک تنش را پاره کرد و دلش را به میان جنگل پرتاب کرد! و باز نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دیگر کم کم داشت عصبانی می گشت! یک بار دیگر دل آدم را برداشت و سر جایش در سینهء او گذاشت!!!
اما...! اما مگر این آدم، آدم می گشت؟؟!
این بار سرش را که بالا کرد، یک دل که داشت هیچ، با صد دلی که نداشت، عاشق آسمان شد! همهء اخم و عصبانیت خدای مهربانم را از یاد خود برد و دوباره پوست سینه اش را پاره کرد و دلش را به میان آسمان پرتاب نمود! دل آدم به مانند یک سیب سرخ قل خورد و قل خورد تا به دامان خدای مهربانم افتاد...!
خدای مهربانم گفت: نه دیگر! این دل دیگر برای آدم دل نمی شود!!!
آدم دراز به دراز، چشم به آسمان، بر روی زمین افتاده بود...!
خدای مهربانم اینبار که دل را سرجایش گذاشت، از آن جهت که بسیار از دست آدم ناراحت بود، یک قفس کشید که دیگر...! بله! دیگر بس است!!
آدم که به خودش آمد، دید که ای دل غافل! چقدر نفس کشیدن برایش سخت شده است! چقدر آن پوست لطیف روی سینه اش سفت گشته...!
بر روی سینه اش دست کشید! و هنگامی که فهمید چه شده است، آهی کشید...! آهی کشید...! آنچنان که از آهش رنگین کمانی درست شد...!
و بعد آدم بی امان گریه کرد! آسمان گریه کرد...! روزها و روزها گذشت! آدم با آن قفس سنگین، خسته و تنها، بر روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت!
آدم بیچاره، دانه دانه اشکاهایش را که بر روی زمین می ریخت و شکل مروارید می گشت، را با دستانش برمی داشت و به سمت خدای مهربانم، در آسمان پرتاب می کرد! تا شاید دل خدای مهربانم برای او بسوزد و قفس را بردارد!! و اینگونه بود که آسمان پر از ستاره شد...!!
اما خدای مهربانم دلش برای آدم نسوخت!!!
یک شب آدم تصمیم خودش را گرفت! چاقویی برداشت و پوست سینه اشرا پاره کرد! و دید که خدا در زیر پوستش میله های محکمی گذاشته است!! دلش را دید که طفلک مانند یک گنجشک در آن زیر می زد و تاپ تاپ می تپید...! انگشتاش را در زیر همان میله ای که درست بر روی سینه اش بود، کرد و با همهء توانی که داشت آن را از جا کند!!
آآآآآآخ خ خ...!!! آنقدر برایش دردناک بود که دیگر هیچ چیز نفهمید و پخش زمین گشت!!
خدای مهربانم از آن بالا همه چیز را نظاره می کرد و دلش برای آدم سوخت...! استخون را برداشت و به آسمان و جنگل و دریا مالید! ناگهان همان تکه استخوان در هوا چرخید و چرخید، رقصید و رقصید...!! و بعد آسمان رعد و برق زد! دریا پر شد از موج و توفان! درختان جنگل شروع به رقصیدن کردند...!
همان تکه استخوان، آرام ارام شکل گرفت و یک فرشته شد! یک فرشته با چشمان سیاه به مانند شب آسمان!
فرشته جلو آمد و بر روی چشمان بستهء آدم دست کشید! آدم که چشمانش را باز می کرد ، ابتدا هیچ چیز نفهمید! دائما" چشمانش را مالید و مالید و نگاه کرد!! فرشته را که دید، با همان یک دلی که نداشت، نه! با صد تا دلی هم که نداشت عاشق فرشته شد!!! همان قدر که عاشق آسمان و جنگل و دریا شده بود! نه....! خیلی بیشتر...!!!
بر روی پاهایش ایستاد و فرشته را نگاه کرد! دستش را بر روی دلش گذاشت! همان جا که استخون را کنده بود! و خواست دلش را در بیارود و به فرشته بدهد!! اما دل آدم که از میان آن میله ها درنمی آمد...! باید دو، سه تای دیگر از آنها را هم از جای خود جدا می کرد! وقتی دستش را به زیر استخون قفسهء سینه اش برد، فرشته آرام ارام جلو آمد! دستانش را باز کرد و آدم را بغل کرد...!!!
سینه اش را به سینهء آدم چسباند!! خدای مهربانم با یک لبخند بر روی لبانش از آن بالا فقط نگاه می کرد!!!
آدم فرشته را بغل کرد! دل آدم آرام آرام نصف گشت و آرام آرام به درون سینهء فرشته خانم خزید! فرشته سرش را بالا آورد و به چشمان آدم نگاه کرد...! آدم با چشمانش می خندید!! فرشته سرش را بر روی شانهء آدم گذاشت و چشمانش را بست...!
آدم پنهانی به آسمان نگاه کرد و از اعماق دلش دست خدای مهربانم را بوسید...!!
آنجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد....! خدا پردهء آسمون را کشید و آدم را با فرشته اش تنها گذاشت...!!!
من هم همهء آدم ها را با فرشته اشون تنها می گذارم...! خوش به حال آدم و فرشته اش!!

نظرات 4 + ارسال نظر
ارام چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 17:03 http://khalvatneshineeshgh.blogfa.com


.........................................***.................................................
....................[گل]سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه[گل]...............
....................[گل]به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه[گل].............
....................[گل]همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره[گل].............
....................[گل]میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره[گل]............
....................[گل]همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه[گل]..............
....................[گل]یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه[گل]............

.........................................***.................................................

راوی شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 http://ravieh.blogfa.com

سلام.
متن زیبایی بود
موفق باشین.
فعلا

راوی شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:02

سلام...
خوبی میسنا خانوم
می دونی دلم چی می خواست؟؟؟؟؟؟
دلم می خواست آلان با چماق می کوبیدم تو سرت با این پستی که نوشتی.
خب باید بالای پست می نوشتی 18-
تا منو امثال من نیان تو این پستت.
(عکس راوی با دست به کمر زده)
یعنی چی خدا پرده ی اسمون و کشید و آدم رو با فرسشته اش تنها گذاشت؟؟؟؟
منم شما رو با فرشتتون تنها می ذارم.
(تو با دهن کجی بخون)
دیگه بهم سر نمی زنی
بخدا امروز اگه نیایی ....اگه نیایی......اگه نیایییییییییی....
فردا میام برات پیام میذارم که چرا نیومدی
منتظرم

مرسی همیشه لطف داری
حتاما میام و از شعر های زیبات لذت میبرم
خودت رو نکش......خنده

ارام شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 16:11 http://khalvatneshineeshgh.blogfa.com/

سلام گلم
این اپت و اون دفعه خوندم و واقعا لذت بردم خیلی خیلی زیباست
ممنونم که بهم سر میزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد