کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

منتظر نگاهت

تقدیم به کسی که قسم یاد کرد که هیچ گاه تنهایم نگذارد‏ اماخود. من را با بی کسی هم اغوش کرد

میدانست که درد کشیده ام ..و دیگر توان شکستن ندارم ‏ اما سنگی بزرگ به سویم پرتاب کرد تا تکه تکه شوم و دیگر چیزی برای شکستن از من نماند 

کسی که می دانست درد کشیدم .. و من را قول داد که درمانم شود. غافل از اینکه درد نبودش بزگترین درد روزگارم شد

به یاد کسی که یادش همیشه با من است ...برای کسی که من را ترک کرد بی انکه بدانم چرا؟

برای کسی که فقط حرمتش را نگه داشتم و بس و نخواستم رنج کشد اما او ...

برای کسی که میگفت:

درکت نمیکنم ....اما ترکت هم نخواهم کرد

اما....



گهگاهی سفری کن به حوال دلت

شاید از جانب ما خاطره ای منتظرلمس نگاهت باشد !!!



نظرات 11 + ارسال نظر
غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:41

سلام

وقتی صبح‌ها از خانه خارج می‌شوم تا شب که به خانه برمی‌گردیم، به ندرت کسی را می‌بینم که لبخندی به لب داشته باشد و یا در نگاهش برق امید و شادی بدرخشد. کسانی که وقتی نگاهشان را به نگاهت می‌دوزند به جای آن که با دستپاچگی نگاهشان را برگردانند به رویت لبخند می‌زنند! آنقدر زیبا لبخند می‌زنند که طرح زیبای لبخندشان روزها و یا حتی ماه‌ها در ذهنت باقی می‌ماند.

همان‌هایی را می‌گویم که برای شروع صحبت همیشه پیشقدم می‌شوند، از دولت، سیاست و اقتصاد نمی‌گویند... از حرفه‌شان برایت می‌گویند، از برنامه‌هایی که در سر دارند، از لذت‌هایی که از زندگی برده‌اند...! دیری نمی‌گذرد که وجودت را سرشار از انرژی می‌کنند!

شاید بگویید:
"اوه س ... کمی آرام‌تر...! واقعا این انسان‌ها را دیده‌ای؟ آیا کمی رویاپردازی نمی‌کنی؟!"
نه... گمان نمی‌کنم. من این انسان‌ها را دیده‌ام... مطمئنم شما هم آن‌ها را دیده‌اید... اما چرا به ندرت!؟
شاید به این خاطر باشد که ما عادت کرده‌ایم به دلیل بدی‌ها و جنایت‌های عده‌ای از انسان‌ها به همه‌ی آن‌ها بدبین باشیم!
حتما با خود می‌گویید: "خب بعضی از انسان‌ها کارهای بسیار بدی انجام می‌دهند و من برای محافظت از کسی که دوستش دارم باید به انسان‌ها بدبین باشم."

حرفتان را قبول دارم... اما ما آنقدر به انسان‌های اطرافمان بدبین شده‌ایم که یک لبخند ساده را به هزار جور چیزهای بد تعبیر می‌کنیم! در کمال بی‌انصافی درمورد انسان‌ها قضاوت می‌کنیم! متوجه نیستیم که انسان‌های بسیار خوبی در اطراف ما هستند که بدبینی در مورد آن‌ها بی‌انصافیست...

بی‌غمی عیب بزرگی‌ست!
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنریست والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چون یک شکلک بی‌جان، شب و روز
بی‌خبر از هم، خندان باشیم!
بی‌غمی، عیب بزرگی‌ست،
که دور از ما باد!
درسته بعضی از انسان‌ها کارهای بد و وحشتناکی می‌کنند... اما آیا واقعا تا این اندازه گسترده‌اند؟

لئوبوسکالیا در کتاب زیبایش به نام "زندگی، عشق و دیگر هیچ" می‌نویسد:
این بدی‌های بشر است که خوراک رسانه‌های خبری‌ست، از خوبی‌های او حرفی نیست! اگر جمعیت جهان را در نظر بگیریم، تعداد سرقت‌ها و تجاوزها به نسبت زیاد نیست. اما وقتی جنایتی رخ می‌دهد، ما حتما خبردار می‌شویم، نه به این خاطر که صرفا خبر است، بلکه به این دلیل که باعث فروش روزنامه می‌شود. مردم از اخبار پر سروصدا خوششان می‌آید! و شر و بدی‌ها را بزرگ می‌کنند!
اما چرا از خوبی‌های انسان در رسانه‌ها به نسبت خبری نیست؟! نه این که وجود ندارند، بی‌شمار اتفاق‌های خوب در جهان می‌افتد، بی‌شمار عشق، بی‌شمار محبت، بی‌شمار انسانیت... چرا آن‌ها را در رسانه‌ها بازگو نمی‌کنند؟
چون معیارند، چون اکثریت‌اند... دلیلی ندارد بازگو کنند...
به عنوان مثال حامیان محیط زیست را درنظر بگیرید:
در رسانه‌ها هیچ خبری از اقدامات خوب آن‌ها نیست، مثلا نمی‌گویند: "حامیان محیط زیست، یک جنگل را از نابودی نجات دادند."
خیلی کم پیش می‌آید همچین خبری را مطرح کنند. اگر هم راهی در رسانه‌ها پیدا کنند این خبر را مطرح می‌کنند:
"جنگلی در آتش سوخت و عصبانیت و اعتراض حامیان محیط زیست را برانگیخت!"
می‌بینید...! این نوع خبر است که برای مردم جالب است...
اینکه انسان‌ها و رسانه‌ها توجه ویژه‌ای به حوادث ناگوار دارند کاملا طبیعی‌ست. و حتی به نظر من این توجه بسیار هم لازم است! اما مشکل از آنجایی شروع می‌شود که ذهن انسان‌ها فریب توجه بیش از حدشان را می‌خورد!
وقتی انسان به این شکل بر جنایت‌ها تمرکز می‌کند، طبیعی است که خوبی‌ها با اینکه اکثریت‌اند به کنار می‌روند. چون انسان روی هر چیزی تمرکز کند آن را بزرگ و بزرگ‌تر تصور می‌کند و متاسفانه به جایی می‌رسد که ناخودآگاه ذهنش دیگر متوجه خوبی‌ها و زیبایی‌ها نمی‌شود. آنقدر خبرهای بد شنیده‌ است که حتی به عشق و زیبایی‌، حتی به یک لبخند هم شک می‌کند!
به نظر من انسان‌ها به کمک رسانه مردمی حصاری دور زندگی خود می‌کشند و تمام بدی‌ها و جنایت‌های بشر را در آن جای می‌دهند! و در نهایت در این حصار افسرده شده و باورشان را نسبت به عشق و زندگی از دست می‌دهند.

آرزوی من این است که ما علاوه بر اینکه آگاهی از حوادث ناگوار را امری لازم در زندگی می‌دانیم، عشق و زیبایی‌های زندگی را نیز فراموش نکنیم. و از آن مهم‌تر، باورهای زیبایمان را تسلیم رسانه‌های خبری نکنیم... در عین حال که می‌دانیم بدی هم هست باورمان را نسبت به عشق و مهربانی از دست ندهیم.

من هنوز باور دارم که:
بیشتر انسان‌ها مثل خود ما هستند، به دیگران آسیب نمی‌رسانند، دزدی نمی‌کنند، می‌توان به آن‌ها اعتماد کرد، اغلبشان دلشوره دارند! مهربان‌اند، و رفتارشان دوستانه است...
اری من همیشه هستم بایستی با خودت کنار بیایی که چرا اینگونه شد؟؟ از خودت بپرس و نتیجه اش را در درون دلت دخواهی یافت که هنوزم هست انکه میبایست باشد . صبر نشانه ایمان است

غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:48

میدانی؟
به رویت نیاوردم
از همان زمانی که به جای ” تو ”
به ” من ”
گفتی ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است!

تنهایی را ترجیح می دهم به تن هایی که روح شان با دیگریست

فراموشی می آید…مثل همین پائیز
با ابرهای سهمگینش
دیروز برگ خشکی دیدم
که نمی دانست
از کدام شاخه جدا شده
من یقین دارم فراموشی می آید!!

باشد هر بار که صدایت کردم جواب نده...! گویا هیچ ندایی از تو برنخواهد خواست....!
باشد! اینبار، لبانم را دوخته ام! که مبادا بگویم دوستت دارم!
که هر چه گفتم تنهای ام بزرگتر شد....!

نه بهار با هیچ اردیبهشتی!
نه تابستان با هیچ شهریوری!
و نه زمستان با هیچ اسفندی!
به اندازه پاییز به مذاق خیابان خوش نمی آید!
پاییز مهری داشت که بردل هر خیابان می نشست!

پاییز می رسد ...
انار نیستم
که برسم به دست‌های تو ...
برگ‌ م
پُر از اضطرابِ افتادن ... !!!

می گویند شاد بنویس نوشته هایت درد دارند...!
و من یاد مردی افتادم که در گوشه خیابان، باسازش شاد می زد اما...!
دلش شور می زد و چشمش تار...!

این روزها گرگ را از انسان نمی توان تشخیص داد!
تنها زمانی گرگ را می شناسیم که یا بسیار دیر شده ! یا خود دریده شده ایم!..

گیسوانم
نوازش
دستی را
می خواهد
با طعم
نــــــــــاز…
نه نیــــــــــــاز…!!!

درد مرا شمعـــــــــی می فهمد …
که برای دیدن یـــــــک چیز دیگــــر ،
آتشـــــــــش زدنــــد …

وقتـــــی به عقب بر میگردی ؛
متوجه میشی که جــــــای بعضیا ،
الان که تو زندگیت خالــــــی نیست هیـــــچ …
اون موقعشم زیـــــــــــادی بوده … !!!

آدمها برای هم سنگ تمام می گذارند...!
اما نه وقتی که در میانشان هستی...!
نه...! درست زمانی که در میان خاک خوابیدی...!
سنگ تمام را می گذارند و تمام!

غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:49

بر میگردد اشتباه نکن
گذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:50

بر میگردد فرصت ها را باید شمرد
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:51

حکایتی از مولانا




پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.




از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.




پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :




من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!





پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !

پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...




نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌




تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:53

خیلی زودتر از انکه فکرش را بکنی فرصت باز بنگری فرصت روانکاوی
دلم که گرفته باشد با صدای دست فروش دوره گرد هم گریه ام می افتد،چه برسد به مرور خاطرات باهم بودنمان "

غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:54

نبودن هایى هست که هیچ بودنى جبرانشان نمیکند! و آدمهایی هستند که هرگز تکرار نمیشوند و تو آنگونه ای

غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:08

شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش


ناله پنهان کرده ام در ساز خویش


چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای


زخمه ای، تا برکشم آواز خویش


بر لبانم قفل خاموشی زدم


با کلیدی آشنا بازش کنید


کودک دل رنجه دست جفاست


با سر انگشت وفا نازش کنید


پر کن این پیمانه را ای هم نفس


پر کن این پیمانه را از خون او


مست مستم کن چنان کز شور می


بازگویم قصه افسون او



رنگ چشمش را چه می پرسی ز من


رنگ چشمش کی مرا پابند کرد


آتشی کز دیدگانش سرکشید


این دل دیوانه را دربند کرد


از لبانش کی نشان دارم به جان


جز شرار بوسه های دلنشین


بر تنم کی مانده از او یادگار


جز فشار بازوان آهنین


من چه می دانم سر انگشتش چه کرد


در میان خرمن گیسوی تو


آنقدر دانم که این آشفتگی


زان سبب افتاده اندر موی من


آتشی شد بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ایمانم گرفت


رفته بود از دست من دامان صبر


چون ز پا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنه صحرای عشق


در شبی چون چهره بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت


بر سرم بارید باران گناه

مست بودم، مست عشق و مست ناز

زنی آمد قلب سنگم را ربود

بسکه رنجم داد و لذت دادمش


ترک او کردم، چه می دانم که بود

مستیم از سر پرید، ای همنفس


بار دیگر پر کن این پیمانه را

خون بده، خون دل آن خود پرست


تا بپایان آرم این افسانه را

غریبه تنها چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:11

می گویند شاد شاد باش چهره ات درد دارد..!

و اما من یاد مردی افتادم که در گوشه خیابان، باسازش شاد می زد اما...!

دلش شور می زد و چشمش تار

رها پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:46

چرا غمگینی اجی جووووووووووونم؟؟
بگو کی اذیتت کرده خودم بزنمش

ندا پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:28 http://www.chatreman.blogfa.com

لبخند که می زنم پیدایم می کنی

باران می بارد، تو از کنارم می گذری

فریاد نمی کشم که بازگردی

می دانم امشب این آسمان تاب ماه را ندارد

لبخند می زنم،

فراموش می کنم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد