هر چه دارم از توست .برای توست و به خاطر توست.
هر چه دارم همه از نگاه تو دارم.نگاه تو به جان خسته من روح نشاط و طراوت می بخشد.
گاهی دلم را سرا پا شوق و امید وآرزو میکند و گامی چون سیل مهیب امید و آرزویم را به غارت می برد
.در مقابل نگاه تو در هم می شکنم.خرد و نابود می شوم.
در مقابل نگاه تو پر میگیرم و پرواز می کنم.به عرش کبریا می روم.ملائک را در می یابم.
نگاه تو به دادم می رسد و از بیراهه به راهم می خواند.ن
گاه تو دیده بصیرتم می گشاید و بد و خوب را به من می نمایاند.
هر گاه که شعله ها و شراره های آتش درونم زبانه کشید و وجود و هستیم را سوزاند.
دیوانه وار به سوی تو شتافتم و چشمهای اشک آلود و مرطوبم را به چشمهای پر فروغ و منور تو دوختم.
آنقدر به امید وصالت نشستم.
انقدر در سوسوی چشمانت ماندم.تا دل نا امیدم امیدوار شد والتهاب درونم فرو نشست وروح آزرده ام نشاط یافت و صفای چشمانت جانم را صفا بخشید.
ای بهانه ی نفس کشیدنم.
چه سحر و جادویی در نگاه خود داری و چه رازها و رمز ها در نگاهت نهفته است.
می گویند عشق تنها بهانه برای زندگیست ولی من تنها نگاه تو را بهانه کردم تا به عشق برس
روزی به شهری سفر خواهم کرد که دلم هرگز نگیرد ...
خسته از این رنگهای سفید وسیاه ...
از این پیچش و التهاب واژه ها و مبهوت از این سکون لحظه ها دایره وار به گرد خویش چرخیده ام و پیوسته از خود می پرسم آیا دنیا همینقدر کوچک است ؟
همانند مورچه ای که درون یک قطره آب زندانی شده است ...
شاید روزی بشود از این قطره آب خود را رها کنم و به شهری بزرگتر که دریاچه اش یک قطره آب نباشد سفرکنم...
به شهری کوچ خواهم کرد که دریای ذهن من اسیر قطره خرده فکری سراب گونه نشود ...
من از آدمیان خسته و به آدمیان مشتاقم ...
من ذهن خویش را تکانده ام از همه مشاقیها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگیها ..
اکنون که با سربلندی به این احساس نائل آمدم می خواهم راه خویش گیرم و به شهری سفر کنم که خدا آنجا فانوسی برایم روشن گذاشته است ...