کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

نیامدن به خانه

یه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به 10 تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن! یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به 10 تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. 10 تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! 4 تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست.  

نتیجهء اخلاقی از درس اول: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند

یکی بود یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که
وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا
بود و غیر از خدا هیچکس نبود. این
قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا
هیچ کس نیست.
 

استادى از شاگردانش
پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم
داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که
خشمگین هستند صدایشان را بلند
می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى
کردند و یک
ى از آن‌ها گفت: چون در
آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از
دست می‌دهیم.


استاد پرسید:
اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف
مقابل کنارمان قرار دارد داد
می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى
ملایم صحب
ت کرد؟ چرا هنگامى که
خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام
جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى
هیچکدام استاد را راضى
نکرد.


سرانجام استاد چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر
عصبانى
هستند، قلب‌هایشان از
یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها
براى این که فاصله را جبران کنند
مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان
عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این
فاصله بیشتر است و آن‌ها باید
صدایشان را
بلندتر کنند.


سپس استاد پرسید: هنگامى که دو
نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى
می‌ا
فتد؟ آن‌ها سر هم داد
نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با
هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون
قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .


استاد ادامه داد: هنگامى که
عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه
اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف
معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در
گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز
هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.


سرانجام، حتى از نجوا کردن هم
بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر
نگاه می‌کنند. این هنگامى
است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین
قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 

امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.

داستان بخشش

 

 

حکایتی از زبان مسیح نقل می‌کنند که بسیار شنیدنی است.  

می‌گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت‌های مختلف آن را بیان می‌کرد. حکایت این است: 

 مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.  

کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. 

  

شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی‌ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بی‌انصافی است. چه می‌کنید، آقا ؟ ما از صبح کار کرده‌ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده‌اند. بعضی‌ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده‌اند".  

 مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده‌ام کم بوده است؟" کارگران یک‌صدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته‌ایم." مرد دارا گفت: "من به آنها داده‌ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی‌شود. من از استغنای خویش می‌بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته‌اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می‌دهم، بلکه می‌دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی‌نیازی است که می‌بخشم". 

 مسیح گفت: "بعضی‌ها برای رسیدن به خدا سخت می‌کوشند. بعضی‌ها درست دم غروب از راه می‌رسند. بعضی‌ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می‌شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می‌گیرند". شما نمی‌دانید که خدا استحقاق بنده را نمی‌نگرد، بلکه دارائی خویش را می‌نگرد. او به غنای خود نگاه می‌کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی‌شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی‌نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس‌ها و تنگ نظرها برپا داشته‌اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی‌توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.

 

عشق نمیمیرد

سالها پیش '' در کشور آلمان '' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند '' ببر کوچکی در جنگل '' نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید '' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید '' دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک '' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام '' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق '' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن '' با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود '' ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه '' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود '' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر'' برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت '' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری '' با ببرش وداع کرد.بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید '' وقتی زن '' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند '' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم '' عشق من '' من بر گشتم '' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود '' چقدر دوریت سخت بود '' اما حالا من برگشتم '' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز '' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان '' صدای فریادهای نگهبان قفس '' فضا را پر کرد:نه '' بیا بیرون '' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی '' بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی '' میان آغوش پر محبت زن '' مثل یک بچه گربه '' رام و آرام بود.اگرچه '' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود '' نمی فهمید '' اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.برای هدیه کردن محبت '' یک دل ساده و صمیمی کافی است '' تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی '' چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش '' کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر '' شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها '' تاریک ترین نقطه ها '' مسدود ترین راه ها '' عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست '' ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

حکمت خداوند:

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات
مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

«خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:

خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم!