دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست...
آن روز که صدایت در وجودم طنین انداز شد،
شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی نهاد...!
ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند
و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس می کنم...
چشم هایم دیگر از آن من نیستند...
هیچ نمی خواهند...
جز تو!
هیچ نمی بینند...
جز تو!
دست هایم...
به امید نوازش پلک هایت با من همراهند...!
و پاهایم...
نمی دانم مرا به کجا می برند...
شب هنگام در جستجوی تو،
مرا به دل سیاهی می کشانند...!
بند بند وجودم به انتظارت
چون موج غرق خواهشی به سوی ساحل وجودت می تابم
و برای رسیدن به مرز بودن در دیدگان نافذت خود را به صخره های دریای دیدگانت می کوبم
وگریه سر می دهم
با چشمان بی صدا
واشک های ناپیدا
دوست دارم غریقی باشم
بی نجات
آن گاه که دریای من
دریای دیدگان توست
تو ای راز زیبا