کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

یادم باشد

یادم باشد  

که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند.

یادم باشد  

که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند، نه آن گونه که می خواهم باشند.

یادم باشد  

که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد.

یادم باشد  

که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد 

 

خود را می آرایم اما.....

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در اینه بر صورت خود خیره شدم
باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را
بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه
صد افسوس که او نیست تا مات شود زین همه افسونگری
و ناز چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای
باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب  
 

زمان را میگذرانم

چه غم انگیز است که
فاصله ی بین دو ستاره تا رسیدن به هم آنچنان است که هرگز نخواهند رسید

ولی چه دلنشین
یاد لحظه های با ستاره بودن در اوج شب تاریک
زمان را سپری میکنم تا طلوعی دیگر
که یه روز به ستاره نزدیک شدم
وچه شادی بخش است این یاد

گویی رخت سپید بر تن دارم

چرا در اینجا در این دنیا
سنگ نیز عاشق میشود؟

چرا هرازی در قفس نیست

چه خوشن همه با یاد ستاره
که خواهد آمد

چه غم انگیز که
فاصله ی بین دو ستاره تا رسیدن به هم آنچنان است که هرگز نخواهند رسید

مدادسفید

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...  

به جز مداد سفید...  

هیچ کسی به او کار نمی داد...  

همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...  

یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...  

مداد سفید تا صبح کار کرد...  

ماه کشید... 

مهتاب کشید... 

و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...  

صبح توی جعبه ی مداد رنگی... 

جای خالی او... 

با هیچ رنگی پر نشد   

ناصرالدین شاه و عدالت

روزی اعلیحضرت ناصرالدین شاه قاجار در تابستان در عمارت ملوکانه سلطنت آباد دراز کشیده بودند؛ در حالی که درباریان در پایین نشسته، با پادشاه به طور محرمانه صحبت می کردند.

شاه در اثنای سخن گفت:

چرا انوشیروان را عادل می گفتند؟ مگر من عادل نیستم؟

احدی جسارت نکرد که پاسخ دهد. شاه دوباره پرسید:

آیا بین شما هیچ کس نیست که جواب بدهد؟

باز کسی جواب نداد. ادامه سکوت همه را در معرض خطر قرار می داد. سرانجام حکیم الممالک مرگ را پیش نظر آورد و با تردید گفت:

قربانت شوم. انوشیروان را عادل می گفتند برای این که عادل بود.

شاه ابروی خود را در هم کشید و گفت: آیا ناصرالدین شاه عادل نیست؟ 


باز سکوت و هم آور جلسه را فراگرفت. پس از مدتی ناگزیر حکیم الممالک مرگ خود را درنظر آورد و حرف اول خود را تکرار کرد. شاه بیشتر ابرو درهم کشید و سؤال نخستین خود را باز بر زبان آورد. مجدداً سکوت مرگبار بر دربار حاکم شد. ناگزیر حکیم الممالک شانه های خود را حرکت داد و دست خود را باز کرد. آنگاه شاه با کمال تحقیر گفت:


ای فلان فلان شده ها! من یقین دارم که اگر انوشیروان هم مثل شما الواط رشوه خوار و نادرست در دور وبرخود داشت، هیچ وقت ممکن نبود او را عادل بگویند!

همه جواب دادند: قربانت گردیم. قبله عالم حقیقت را فرمودند!!!