من بیتابیام را به کسی نمیگویم
من هرگز انتظارم را با کسی جز پرندگان سبک بال تقسیم نمیکنم
من صبوریام را فقط از سنگ خارا می آموزم
من داشتن دل دریایی را از چشمه میآموزم
من لطافت احساسم را فقط از شبنم صبحگاه میآموزم
من استقامتم را فقط از کوههای سر به فلک کشیده می آموزم
من همه چیز را از نهایت آن می آموزم
زیرا او به من آموخته که نهایت چیزی را بیاموزم
و من اورا نهایت همه چیز میدانم
فقط او ...
شاید تو به نوشتهای من بخندی
ولی من به خندههای تو فکر میکنم
و باز مینویسم ، مثل همیشه ...
بهار را دوست دارم
نه برای سفره ی هفت سین
نه برای گل های رنگارنگ
نه برای گل اقاقیا
برای با تو بودن دوست دارم
تابستان را دوست دارم
نه برای لبخند آفتاب
نه برای بازی بچه ها
نه برای پرواز پرنده ها
برای با تو بودن دوست دارم
پاییز را دوست دارم
نه برای باران
نه برای برگ های رنگارنگ
نه برای کوچ پرنده ها
برای با تو بودن دوست دارم
زمستان را دوست دارم
نه برای برف
نه برای سرما
نه برای آدم برفی
برای با تو بودن دوست دارم
روزی که تو را دیدم
همه نقشه هایم را
همه ی پیشگویی هایم را
پاره کردم.
چون اسبی عربی
باران وجودت را حس کردم
پیش از آنکه خیس شوم.
تپش صدایت را شنیدم
پیش از آنکه سخن بگویی .
تارهای درخت را با اتگشتانم باز کردم
پیش از آنکه ببافی اش.
نه من نمی توانم کاری بکنم ؛ نه تو
زخم ؛ با خنجری که رو به اوست
چه کند؟