کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

دلخوشم به تو و دستانت

میــدانم این روزهـــا پر از دلتنــگی منی!
خودخـــــواهی نمیــــکنم بـــــاور کـــن مـــن از تو لبریزتر از دلتنـــگی ام
و تنـــها امیـــد دسـت های تنـــهای مـــــــــن ،نفســهای گـــرم تـــوست
که مــــرا گرم میکند
و مـــن ایــنجا ، فقـــط شــعر میـــخوانم تـــا تــو بیــــایی و مــن هـــــم
وصــال را تصـــور کنم...
اینـــجا ، شـــب ها هنـــوز هــم بــا خـــاطره ندیـــدنت خوابــم را بهبود میدهم
وچـــــشم به راه تــــــو هستــــم تا وقتـــی می آیـــــی
گـــل هـــای سرنــکشیده در قلـــبم را بپـــایت پرپر می کـــنم
و منتــظرم
تا صبـــحی بــیاید تــو را ببـــینم و دسـتان زخمی از تنــهاییت را
با بوســه هایم مـــداوا کنــــم.
بـــاور کــــنی یا نه دیـــگر چه فرق میـکند؟
مـــن تنــها مــسافر جامـــانده از زمانـــم تا اینجا بمــانم و تورا بــــه
بهشتی بی غصه بدرقــــه کنم.
میــــــدانم تا تو هستـــی سراچه کوچه دلم غرق نوری عجیب میشود
و من کنار تو خواهـــــم مـــــاند و تاهمیشه ستـاره ها را
بیـــدار خواهــــــــم کرد. 


تصاویر برگزیده

 تصاویر برگزیده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راه زندگی

 

 

یک آواز میتواند لحظه ای را برانگیزد

یک گل میتواند رویایی را بیدار کند

یک درخت میتواند آغازگر جنگلی باشد

یک پرنده میتواند پیام آور بهار باشد

یک لبخند آغازگر دوستی است

یک دست گرفتن ترفیع دهنده ی روح است

یک ستاره میتواند کشتی را در دریا هدایت کند

یک کلمه میتواند هدفی را شکل دهد

یک قدم میبایستی شروع کننده ی یک سفر باشد

یک روح هامان را به اوج میرساند

یک تبسم بر نو میدی غلبه میکند

یک پرتو آفتاب اتاقی را روشن میند

یک شمع ظلمت را تباه میسازد

یک قلب میتواند حقیقت را بشناسد

یک زندگی میتواند تفاوت را به وجود آورد

 

فرصتی نیست....

مجالی نیست
تا از آستین کوتاه روز
بالا بروم
و گپی با ستاره ها بزنم
دل تنگ آدم ها
شمعی بود
که هرشب
نور می گریست!

خودت را جای من بگذار.....

 

فقط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دار
کمی آهسته تر شاید........

نه!محکم تر قدم بردار
به شدت خسته ام
از خود

به سختی خسته ام از تو
بیا ای جان ناقابل بیا دست از سرم بردار
خدا می داند ای مردم ،دلم چون ساقه ی گندم
نمی رقصد به جز با گل

 نمی میرد به جز با خار
نه با من نسبتی دارم ، نه از اقوام انسانم
مرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپار
خودت بنشین قضاوت کن:

 اگر تو جای من بودی
چه می گفتی به این مردم ؟

چه می کردی به این دیوار؟
خدایا گر چه کفر است این ؟

ولی یک شب از این شب ها

فقط یک لحظه-..

 یک لحظه- ..

خودت را جای من بگذار