کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

عاقبت خواهم مرد.

نفسم می گوید وقت رفتن دیر است.....
زودتر باید رفت.....رازها را چه کنم؟
این همه بوی اقاقی که مشامم دارد
چشم هایم پرسه زنان کوچه ها را دیدند
خلوت و ساکت و سرد
یک به یک طی شده اند......
ای وای کوچه آخر من بن بست است


شوق دل دادن یک یاس به یک کاج بلند
شوق پرواز کبوتر بر سر ابر سفید
پاکی دست پر از مهر و صفای مادر
لذت بوسه یار زیر نور مهتاب....
این همه دوستی را چه کنم؟.....

عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...
همرهم چیست در این راه سفر؟؟؟
یک بغل تنهایی
چند خطی حرف ناگفته
دل حسرت شنیدن کلام نو
عاقبت خواهم مرد....
می دانم روز هجرت روز کوچ باورم نزدیک است....
دیر و زودش که مهم نیست
باید بروم...
راحت جان که گران نیست باید طلبم....
بعد از من...
دانه ها را تو بریز پشت شیشه چشمها منتظرند
تو بپاش گرمی عاطفه ات را دستها منتظرند
من که باید بروم
اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زیبایت را
قدر یک یاس کبود و زخمی
قدر یک قلب و دل بشکسته
قدر یک جاده پیوسته
خوب می دانم مردنم نزدیک است حس پرواز تنم....
حس پرپر شدن ترانه های آرزوم...
تو بگو من چه کنم؟؟؟
با امیدی که به من بسته شده
با قراری که به دل بغض شده
با نگاهی که به من مست شده
تو بگو من چه کنم....
من که باید بروم
من که سردم شده است با تماس دست سردت ای مرگ....
من که بی جان شده ام بس گوش سپردم به صدای پر ز اوهام تو ...
مرگ!
اما دوستت دارم 
پر پروازم ده تو بیا همسفرم باش بیا یارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبی آرام بلند است
تو بیا تا برسم من به این آبی خوشرنگ خیال
تا نیایی ای مرگ تو بگو من چه کنم....
وقت تنگ است دگر کوله بارم اصرار سفر دارند
من که خود می دانم مردنم نزدیک است....

زمان رفتن توست

امشب گیسوان مهتاب

دوباره ترانه ی تنهایی سروده اند

و آهنگ سکوت را تکرار کنان

زمزمه می کنند

و میگویند :

......... زمان ٬ زمان رفتن تو نیست !...

رفتی

سراسر شب را به یادت می اندیشیدم

پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد

و دیوانه وار در هوا می پراکند

پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود

چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من

در دل تاریکی

ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...

اه... چه بی انجام می رفتی

انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم  


مرا ندیدی


ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.

هیچ نداشت

 وقتی که دستهای باد
قفس مرغ گرفتارو شکست
شوق پرواز نداشت
وقتی که چلچله ها
خبر فصل بهارو میدادند
عشق آواز نداشت
دیگه آسمون براش
فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند
تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توی ابرها
سوی جنگل های دور
دیگه رفته از خیال
اون پرنده ی صبور
اما لحظه ای رسید
لحظه پریدنو رها شدن
میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره بغض دیوارو شکست
لحظه آسمون سرخ میون چشاش نشست