نفسم می گوید وقت رفتن دیر است.....
زودتر باید رفت.....رازها را چه کنم؟
این همه بوی اقاقی که مشامم دارد
چشم هایم پرسه زنان کوچه ها را دیدند
خلوت و ساکت و سرد
یک به یک طی شده اند......
ای وای کوچه آخر من بن بست است
امشب گیسوان مهتاب
دوباره ترانه ی تنهایی سروده اند
و آهنگ سکوت را تکرار کنان
زمزمه می کنند
و میگویند :
......... زمان ٬ زمان رفتن تو نیست !...
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم
پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد
و دیوانه وار در هوا می پراکند
پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود
چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من
در دل تاریکی
ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...
اه... چه بی انجام می رفتی
انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.
وقتی که دستهای باد
قفس مرغ گرفتارو شکست
شوق پرواز نداشت
وقتی که چلچله ها
خبر فصل بهارو میدادند
عشق آواز نداشت
دیگه آسمون براش
فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند
تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توی ابرها
سوی جنگل های دور
دیگه رفته از خیال
اون پرنده ی صبور
اما لحظه ای رسید
لحظه پریدنو رها شدن
میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره بغض دیوارو شکست
لحظه آسمون سرخ میون چشاش نشست