کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

دارد باران می بارد!

  
دارد باران می بارد!  

ومن خیسم از خیال لبخندی.
دارد باران می بارد
اما
مردمان دیار عافیت پنجره ها را بسته اند
و خورشید را در فانوس به تماشا نشسته اند.
دارد باران میبارد و غمی به وسعت نداشتن هایم
مرا پر از وسوسه ی کوچ می کند.
دارد باران می بارد
و زمین عطر خاک را
به خاطراتم پیوند می زند
دارد باران می بارد
باران دارد به بیقراری من و نا مهربانی تو می بارد....

افسانه من و تو

 

 

داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است.
یک افسانه قشنگ ، پایان قشنگی دارد؛ یا ندارد؟ یادم نیست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم می داند.
برایش صبر می کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پایان برساند.
می دانی،
من می دانم- هر چه که پیش آید -
هر کسی هر روز هر جایی داستان من و تو را بخواند ، 


به خودش خواهد گفت :‌
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است. 

تا امدنت چیزی نمانده

تا آمدنت فقط چند دور ساعت مانده است
این عقربه های سیاه زمان که بچرخند ، تو خواهی آمد
فقط چند دور
و من در این میانه ، دلتنگی هایم را چند دور مرور خواهم کرد
تو که بیایی
شهرم عطر و بویی تازه خواهد گرفت
تو که بیایی شمعدانی های بیجان ، دوباره جان میگیرند
اطلسی ها از نو خواهند روئید
غنچه های ناشکفته ، شکفتن آغاز خواهند کرد
درختان بی برگ باغ های شهرم همگی جامه سبز خواهند پوشید
میدانم تو که بیایی اینجا دوباره بهار میشود
تا رسیدن بهار ، چند دور ساعت مانده،

آسمان امروز کمر به شستن زمین بسته است
تمام کوچه پس کوچه های شهر را شسته است
بارانی تماشائیست
مثل همیشه دلگیر نیست
قطره قطره هایش نویدی تازه اند
جایت خالی !

نمیدانی اینجا چقدر زیبا شده
امید محال من ؛ تو که بیای و بروی اینجا را چه میشود ؟
کاش میشد برای همیشه کنارم میماندی

انتظار مقدس :

 


اگر بگویی صبر کن،
من قول می‌دهم تا آخرین روز بی‌گلایه صبر پیشه کنم.
آرزوهایم را به قاصدک داده‌ام؛
من با تو حتی آرزویی هم ندارم.
تو بیا،
و با یک نگاه این دل را زیر و رو کن.
حالا که قصه این است من منتظر بمانم،
باشد،
گلایه‌ای نیست؛
من منتظر می‌مانم.
انتظار برای من عبادت است.

روزی به تو خواهم گفت

 

 


روزی به تو خواهم گفت ازغربتم روزی که با ریزش برگها خزان زندگی من آغاز شد،

آن روز که آفتاب گردان وجودم به سوی خورشید دلت را آرزو می کرد .
آن روز که ابرهای سیاه وسفید سراسرآسمان چشمانم را فرا گرفته بود وباران غم ازگوشه ی آن به کویر سرد گونه های استخوانیم فرو ریخت .
آن روزهمه چیزرا در یک نگاه به تو خواهم گفت،

آن گاه که سیلاب اشک هایمان یکی گردد