می خواهم تا آخر عمر خانه نشین خیال تو باشم. به یاده رفتنت مثل
می ترسم برف تمام شود
و شاپرک ها نیایند
می ترسم بهار بدون پروانه و پرستو بیاید
می ترسم یادم برود کتاب شعرم را از زیر باران بردارم
می ترسم نخستین شکوفه ها غافلگیرم کنند
و نسیم زیبایی که از شمال می وزد مرا از تو غافل کند
نمی خواهم بی تو یاسها را ببویم
می ترسم برف تمام شود و هیچکس قلبم را برای تو معنا نکند
می ترسم برف تمام شود و حرف من تمام نشود
و کلمه هایم یخ زنند
و هرگز نتوانم در مقابلت بیاستم و بگویم :
دوستت دارم
عشق از جای خالی تو میگوید : از
پرواز بهار و آمدن خزان ...
از رفتن گرمای نَفَسَت و سرمای سُخنت
جای خالی حضورش را احساس میکنم
خورشید نمیتابد ...
می لرزم ...
سردم است ...
چرا خورشید نمی تابد
" و نجوایی ... زیر لب ... پروانه سوخت ، شمع فرو ریخت ، شب به
پایان رسید ... ای وای که قصه دلم ناتمام ماند"
قصة دزدیدنِ دل
قصه سنگ است و رود
قصه مرغ سحر و ناله ی قو
قصه کبر و غرور
قصه ای بی انتها ...
قصه ی تنهایی و غُربت جمع
قصه داغ دل و صدها خاطره
اینها
اینها شده است معنی زندگی این آواره عشق و نیستی و معنای
تهی ِ عشق .... بد فر جامی عشقی بی عاقبت بی بدیل بی دلیل
قصه ی جای خالی تو ...
چشمانت را که باز می کنی
در دهلیزهای خنک خواب می لغزم و پیش می روم،
اما پلک که بر هم می گذاری
سرمای کریه زمستانی از خواب می پراندم!
هیچ وقت نگاه از من مگیر
که از تاریکی سایه ها عجیب بیزارم!
شاید روزی آن قدر دیر بیایی که گنجشکک همسایه در غم نبودنم فریاد میزند...