کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

کلبه آرامش

عاشقانه - همسرانه -فرهنگی- اجتماعی- مطالب گوناگون و متنوع.

بی تو میخواهم ......

می خواهم تا آخر عمر خانه نشین خیال تو باشم. به یاده رفتنت مثل

ابرها بغض کنم به نامه های ننوشته ات پاسخ بدهم و از پشت پنجره به


آرزوهایت سلام کنم.می خواهم تا انتهای این جاده همچنان بی قرار تو


باشم و تمام لحظه ها رابه عشق دیدن تو طی کنم.می خواهم با تو از


حادثه عبور کنم.


کسی را نداشتم تا با او از رازهای کوچک بگویم.از دانه های شبنم بر


تیغه های علف ، کسی را نداشتم تا با او از رازهای بزرگ بگویم... از


انچه در دلم می گذرد

میترسم

 

 

می ترسم برف تمام شود
و شاپرک ها نیایند
می ترسم بهار بدون پروانه و پرستو بیاید
می ترسم یادم برود کتاب شعرم را از زیر باران بردارم
می ترسم نخستین شکوفه ها غافلگیرم کنند
و نسیم زیبایی که از شمال می وزد مرا از تو غافل کند
نمی خواهم بی تو یاسها را ببویم
می ترسم برف تمام شود و هیچکس قلبم را برای تو معنا نکند
می ترسم برف تمام شود و حرف من تمام نشود
و کلمه هایم یخ زنند
و هرگز نتوانم در مقابلت بیاستم و بگویم :
دوستت دارم

جای خالی تو

 

 

عشق از جای خالی تو میگوید : از
پرواز بهار و آمدن خزان ...
از رفتن گرمای نَفَسَت و سرمای سُخنت
جای خالی حضورش را احساس میکنم
خورشید نمیتابد ...
می لرزم ...
سردم است ...
چرا خورشید نمی تابد
" و نجوایی ... زیر لب ... پروانه سوخت ، شمع فرو ریخت ، شب به
پایان رسید ... ای وای که قصه دلم ناتمام ماند"


قصة دزدیدنِ دل
قصه سنگ است و رود
قصه مرغ سحر و ناله ی قو
قصه کبر و غرور
قصه ای بی انتها ...
قصه ی تنهایی و غُربت جمع
قصه داغ دل و صدها خاطره
اینها
اینها شده است معنی زندگی این آواره عشق و نیستی و معنای
تهی ِ عشق .... بد فر جامی عشقی بی عاقبت بی بدیل بی دلیل
قصه ی جای خالی تو ...

بی تو سیاه است

چشمانت را که باز می کنی
در دهلیزهای خنک خواب می لغزم و پیش می روم،
اما پلک که بر هم می گذاری
سرمای کریه زمستانی از خواب می پراندم!
هیچ وقت نگاه از من مگیر
که از تاریکی سایه ها عجیب بیزارم!  



ماهی قرمز دلت مرد...

بار خاطره ی چشمانت را به دوش می کشم ، نگاهم را از بین دستانت می دزدم وبه درون تنهای خویش پناه می برم...
ا زتو دور می شوم در حالی که هنوز عطر دستانت بر گونه های تکیده ام جا مانده...
هنوز با هر نفس، مشامم را از هوای بودنت پر می کنم و با هر بازدم در انتظار بودنت به این تکرار روزمرگی تن می دهم...
از تو دور می شوم در حالی که می دانم نمی توانم..
پشت حصار سایه ها که پنهان شدم ، تو بیا و به دنبالم بگرد! شاید تنها تکه کاغذی از طرح چشمانت را در کوچه های خاطره جا گذاشته باشم...
بیا و پیدا کن نیمه ی گمشده ام را و به او بگو که در حسرت لحظه هایی که کاش امتداد می یافت پوسیدم...
به نیمه ی گمشده ام بگو چشمان خیسم برایش می تپید...
بگو من همان جا کنار همان استخری که بارها رقص نور را به تماشا نشسته بودیم منتظرش مانده ام...
معصومیت چشمانم را به نظاره بنشین، شاید باز هم برای آمدنت بهانه ای پیدا کنی...
شاید این دفعه کنار حوض آبی نقاشی ات ماهی قرمزی افتاده باشد که بخواهد زندگی کند ولی قدرت جستن به آبی کوچک دلت را ندارد...مهربان من برای تپش کوچک یک دل کاری نمی کنی؟
خوب نگاه کن....
نگذار ماهی کوچک حوض دلت از خساست عاطفه بمیرد....


شاید روزی آن قدر دیر بیایی که گنجشکک همسایه در غم نبودنم فریاد میزند...